بن بست
صبح زودِ دیروز از خانه بیرون رفته بود و هنوز برنگشته بود.
پیرزن بر روی صندلی چوبی کهنه ای که پشت پنجره قرار داشت؛ چشم به راه و نگران نشسته بود و به راه باریکی چشم دوخته بود که از کنارِ باغ انگور زرد جلوی خانه می گذشت و در انتها انگار به آسمان می پیوست. سوز سردی از درزهای پنجره به درون می خزید و لرز به تنش می انداخت و پتوی مندرسی که به دورش پیچیده بود؛ توان مقابله با هجوم سرد خزنده به درون خانه را نداشت. کف خانه نیز با آن فرش کهنه و نخ نمایش نمی توانست جلوی رسوخ سردی زمین به کف پاهای برهنه ی او را بگیرد. پیرزن داشت با خودش فکر می کرد: پسرش که برگردد باید بخاری را از این خاموشی در آورد؛ برایش نفت بخرد و دلگرمش کند.
غروب رو به مرگ بود که سر و کله ی پسرش از دور نمایان شد. داشت سراسیمه به سمت خانه می دوید. پیر زن از روی صندلی زوار دررفته که با هر حرکت او ناله سر می داد بلند شد و تا لنگ لنگان به در برسد؛ پسرش درِ خانه را گشود و در حالی که نفس نفس می زد وارد خانه شد.
پسر بلافاصله بعد از ورود به خانه مادرش را مقابلش دید. کمی جا خورد ولی زود خودش را جمع و جور کرد و نگاه مهربانی به مادر پیرش کرد و به آغوشش کشید؛ سپس بی آنکه چیزی بگوید و به سوالات مکرر پیرزن پاسخ دهد؛ یکراست به طرف صندوقچه ی گوشه اتاق رفت و کیف چرمی ای را که از دو روز پیش چیزی در آن پنهان کرده بود برداشت، از جا بلند شد و سر به زیر و شرمسار دست های مادر پیرش را در دست گرفت و گفت: مادرجان ببخشید که باید ترکت کنم؛ ولی زود برمی گردم و تو را هم با خودم از این خانه رنگ و رو رفته می برم. کاری می کنم که زندگیمان رنگ و بوی دیگری بگیرد. از این فلاکت نجاتت می دهم. قول می دهم.
پیرزن سعی کرد مانعش شود و با عجز و خواهش خواست که بماند و دنبال این کار را نگیرد؛ ولی تلاشش به ثمر ننشست.
سال ها پیش مردِ سبیل کلفتی که حالا روی طاقچه، کنار آینه و شمعدان قدیمی در قابی چوبی محصور مانده بود و نگاهش دوردست ها را می جست؛ قول هایی از جنس قول های پسرش به او داد و رهسپار شد و هیچگاه دوباره برنگشت.
تنها چند ماه بعد از رفتن مرد بود که به پیرزن که البته آن موقع زن جوان خوش برو رویی بود با لپ های گل انداخته که چهره ای متناسب و نمکین داشت؛ خبر دادند که همسرش به دست قاچاقچی ها کشته شده است.
از همان روز کم کم رنگ ها از خانه اش کوچ کردند و او با رنج و مشقت زیاد در آن مکان دورافتاده مرزی که فاصله اش با نزدیک ترین خانه های اطراف با پای پیاده ده بیست دقیقه ای می شد؛ پسرش را بزرگ کرد و حالا نوبت پسرش بود که از این زندگی به تنگ بیاید و بخواهد زندگیشان را متحول کند. پیرزن از همان روز که پسرش چیزی را در صندوقچه پنهان کرد تا انتهای داستان را خواند. مصمم شد که پسرش را از این کار منصرف کند ولی در نهایت نتوانست به نرفتن مجابش کند و راه دیگری پیش پایش بگذارد. فقر مانند سرما از هر سو به سمتشان هجوم آورده بود و داشت آنها را از پا درمی آورد.
پسر رفت و پیرزن دوباره و اینبار بی رمق تر و بی امیدتر از قبل بر روی صندلی نشست و آنقدر دنبال نگاهش را گرفت که غروب مرد و پسرش در تیرگی محو شد و آسمان سیاه پوشید.
فاطمه رحمانی
دیدگاهتان را بنویسید
می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟خیالتان راحت باشد 🙂
خیلی زیبا و با احساس
آفرین دوستم🍒🍒👌
خیلی ممنونم وجیهه جانم. دوست مهربونم
پیشرفتت کاملا مشهوده. داری پخته تر از قبل مینویسی. باریکلا
قربونت برم. خیلی ممنونم طیبه جونم