یکی دوهفته ای می شود که درگیر بیماری کرونا شدم. هنوز هم کامل خوب نشده ام. زود خسته می شوم و گهگاه سرفه می کنم. ولی به هر حال تصمیم گرفته ام که دیگر به روال قبلی انجام کارهایم برگردم. چون وقتی تلاش می کنم و کارهای مفیدی انجام می دهم حس بهتری نسبت به زندگی و خودم دارم. آدمی با تلاش و کار زندگیش معنا پیدا می کند. فرصت ما محدود است. نمی دانیم که چند روز دیگر زنده هستیم و می توانیم یاد بگیریم، ببینیم، لمس کنیم و این جهان را درک کنیم.

حسی درونی در من می گوید که مرگ پایان نیست. آغاز دیگری است. ولی مرگ هر چه باشد جای زندگی را نمی گیرد؛ زندگی فوق العاده است. بودن و حس کردن فوق العاده است.

چند روزی بود که خیلی دلم گرفته بود. ابرهای سیاهی آسمان دلم را پوشانده بودند و هیچ نوری به من نمی رسید. در مه و اندوه، غم، نم و تاریکی داشتم می پوسیدم. آفتابِ گرمابخش و نورانی از زندگیم کوچیده بود. حتی ابرهای بالای سر زندگی ام هم خسیس شده بودند و در غیاب آفتاب یک قطره باران را هم از من دریغ می کردند. شاید اگر می باریدند، قطره های باران غمم را می شستند. ابرها نخواستند که ببارند؛ سبک شوند و بروند. همانطور سیاه و سنگین بالای سر زندگی من ایستاده بودند و از جایشان جم نمی خورند.

دلم گرفته بود. دیگر هیچ چیز رنگ و بو، عطر و طعم نداشت. هر چه بود فقط دستان سیاهی بود که روی همه چیز کشیده شده بود.

حس و حالی شبیه به این شعر از منزوی را داشتم:

جهان مرا مه گرفته سراسر
و تا چشم می بیند آب است در چارسوهای منظر…

چند روزی را در چنین حس و حالی سپری کردم. شاید عوارض بیماری کرونا بود ولی هر چه بود خیلی حس بدی بود و حالا حال کسانی را که دچار افسردگی و بیماری اند بهتر درک می کنم.

حالا که حالم بهتر شده است و انگیزه و انرژی، نور، رنگ و بو  کم کم در حال ورود به زندگی ام هستند. قدر این احساسات خوبم را بهتر می دانم و می دانم حال خوب چه نعمت بزرگی است. باید قدرش را بدانم. حالا که این انرژی، شوق و شور در من وجود دارد باید آن را در جهت بهتر کردن حال دیگران هم بکار ببرم.

باید بذرهای امید را در جهان بپراکنم. گلی هم اگر سبز شود و کسی بادیدنش به وجد بیاید همینقدر هم خوب است. حتما که نباید نابغه بود تا چیزی به دنیا هدیه کرد.

کارهای کوچک، لبخندهای کوچک، کاشتن امید و آرزو در دل ها، انتقال حال خوب و کاشتن گلی کوچک، داشتن رفتاری درست و هزار کار کوچک دیگر می توان در طول روز انجام داد که هم حال خود را خوش کرد و هم به دیگران انرژی داد.

ما انسان ها با هم و در کنار هم می توانیم جهان را برای هم زیباتر کنیم. همانطور که می توانیم زشت تر کنیم. انتخاب با ماست.

بیایید همین امروز حال دل یک نفر را باکارهای کوچک خوب کنیم و با خودمان عهد ببندیم که هرروز یک نفر را شاد کنیم؛ حتی شده در حد گفتن یک لطیفه و نشاندن گل لبخند بر روی لبان کسی باشد. شاید همین لبخند کوچک جرقۀ امیدی را در دل آن شخص روشن کند و مسیر جدیدی پیش رویش روشن شود…

و در پایان شعر کامل حسین منزوی را که حس و حالی شبیه به آن داشتم را در زیر برایتان قرار دادم. امیدارم از خواندن این شعر زیبا و این حس شاعرانۀ ناب لذت ببرید.

جهان مرا

مه گرفته

سراسر و تا چشم می بیند

آب است

در چارسوهای منظر

در اینجا به جای چهل روز
چهل سال

یک ریز

باریده باران

چهل سال

بی وقفه

غریده طوفان

ستیزیده ام پنجه در پنجه و روی در روی
چهل سال با موج های کف آلود جوشان
و بیرون کشانیده ام کشتی ام را
چهل بار از کام خیزاب های خروشان

چهل سال برمن

«چلانیده اند ابرها

پیرهن هایشان را»

و اشباح قربانیان جزایز

کفن هایشان را

و اکنون که انگار

طوفان نشسته است

و نوح چهل سال در من ستیزیده

خسته است،

الا ای خجسته کبوتر!
نه هنگام آن است دیگر
که از دستهایم

به دیدار آرامش و آشتی

پر در آری؟
و از چشمهایت برایم

دو برگ درخشان زیتون

بیاری؟

0 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟
خیالتان راحت باشد 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *