| امید |
«اکنون»
مریم پشت در چشمانتظار ایستاده است و مدام در حیاط کوچک آپارتمانی که در زیرزمین آن زندگی میکند به اینسو و آنسو میرود. با دلهره به ساعتش نگاه میکند. بعد از حدود سی دقیقه از قدم زدن خسته میشود و بر روی لبهی باغچهی کوچک حیاط مینشیند و به خرمالوهای رسیدهی تکدرخت باغچه چشم میدوزد. باد سردی میوزد. لبههای پالتویش را بالا میکشد.
دستش را مقابل بینی و دهانش میگیرد و هو میکند تاکمی گرم شود. با خودش فکر میکند که امید چرا اینقدر دیر کرده است. دیروز امید به مریم گفته بود که از سرکار یکراست دنبالش میآید تا باهم بیرون بروند. معمولاً هر وقت بعد از کار دنبال مریم میآمد، حدود ساعت پنج به خانۀ مریم میرسید و حالا ساعت یک ربع به شش بود و هنوز نیامده بود. چند باری هم به امید زنگ زد. ولی گوشی او خاموش بود. کمکم داشت نگران میشد. تصمیم گرفت که با شراره، خواهر امید تماس بگیرد تا شاید خبری از او داشته باشد.
شراره گوشی را برداشت. صدای لرزان و پرتشویش شراره، مریم را به هول و دلهره انداخت.
***
«یک سال قبل»
مریم افسرده و غمگین در زیرزمینی دریکی از کوچهپسکوچههای جیحون تهران بی امید به فردایی روشن، روی تختش دراز کشیده بود و میگریست. در آن زمان تنهایی بیشازپیش به او هجوم آورده بود و با او دستوپنجه نرم میکرد. هیچوقت باوجود گذشت اینهمه سال بهتنهایی عادت نکرده بود؛ و میدانست هیچگاه بهتنهایی عادت نمیکند. یادش میآمد وقتیکه دختر کوچکی بود از مادربزرگش پرسیده بود: «مامانبزرگ تنهایی حوصلتون سر نمیره؟» و او در جواب گفته بود: «بعد از فوت پدربزرگت دیگه مجبور شدم که بهتنهایی عادت کنم دخترم.» با خودش فکر کرد مادربزرگ درست میگفت. آدمیزاد مجبور است. مجبور است خودش را گول بزند و بگوید عادت کردم. ما مجبوریم. من هم حالا باید بهتنهایی عادت کنم.
خانهاش زیرزمین یک آپارتمان چهار طبقه بود. از پنج سال قبل که لیسانسش را گرفته بود. تصمیم گرفته بود که در تهران بماند. کار کند و کمکخرج خانوادهاش باشد. ولی زندگی روی خوش به او نشان نداده بود. چند سال اول، کارش خوب پیش میرفت و در یک شرکت تولیدی مواد شوینده مسئول فنی بود. بعد از دو سال کار در آن شرکت ازآنجا استعفا داد و در مصاحبۀ شرکتی با مزایا و حقوق بیشتر شرکت کرد و پذیرفته شد. مدتی در شرکت جدید مشغول به کار بود، ولی از بد حادثه این شرکت ورشکست شد و او بیکار شد. البته که میتوانست دوبارهکار پیدا کند؛ ولی دراینبین اتفاقی افتاد که روانش را به همریخت. پدرش که در شهرستان کوچکشان بنایی میکرد از روی داربست افتاد و به رحمت خدا رفت. بعد از مرگ پدرش باید بیشتر کار میکرد تا خرج مادر و خواهر کوچکتر از خودش را بدهد. ولی دلودماغ کار کردن نداشت.
گاهی افسردگی چنان آدم را به صلابه میکشد که دیگر توانی برای حرکت نمیماند. آدم ضعیفی نبود ولی به زمان نیاز داشت که خرابههای وجودش را دوباره مرمت کند. پدرش عزیزترین فرد زندگیاش، حالا دیگر نبود؛ و این دردی بود که مثل کوه روی سینهاش سنگینی میکرد. تا قبل از مرگ پدرش او هرماه چند روزی هر طوری که بود خودش را به خانه میرساند تا دیداری تازه کند. هر بار همدست پر میرفت، از سوغاتی برای خانوادهاش گرفته تا هر چه که در طی ماه پسانداز کرده بود همه را به خانوادهاش میداد.
بعد از مرگ پدرش نیاز مالی چندانی نداشتند. پدرش زمین کشاورزیای برایشان به ارث گذاشته بود و هرسال با فروش محصولات آن، درآمدی حاصل میشد که کفاف زندگی ساده آنها را میداد، ولی با بزرگتر شدن خواهرش آنها به پول بیشتری نیاز داشتند. همچنین خود او هم کموبیش به فکر ازدواج بود و باید کار میکرد و برای خودش جهیزیهای دستوپا میکرد.
حالا بعد از چهلم پدرش به تهران برگشته بود. تا با یافتن کار جدیدی از خانوادهاش حمایت کند. روی تختش دراز کشیده بود و نور ضعیفی از شیشههای مات زیرزمین که نزدیک سقف اتاق بودند رویش افتاده بود. دم ظهر بود که شکمش به قاروقور افتاد. حال و حوصلۀ آشپزی نداشت. بهزحمت از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت. تلی از ظرفهای نشسته درون ظرفشویی بود. مجبور شد که ظرفهای کثیف را بشورد. بعد در ماهیتابهای مسی تخممرغی شکست. سفرهاش را از روی یخچال کوچک که نصف یخچالهای معمولی قد داشت برداشت و وارد حال شد.
خانۀ اجارهایاش در همین دو اتاق خلاصه میشد. البته اگر آشپزخانهاش را اتاق جداگانهای بهحساب بیاوریم. چون آشپزخانه درواقع انگار یک برآمدگی مربع شکل کوچکِ متصل به حال خانه بود. درون آشپزخانه چند قفسه کوچک در بالای ظرفشویی به دیوار چسبیده بود. یک یخچال و یک گاز رومیزی که روی زمین قرارگرفته بود هم در گوشهای از آن قرار داشت.
ناهارش را خورد؛ درحالیکه داشت سفره را جمع میکرد؛ به ظرف مسی چشم دوخت. ناخودآگاه به یاد دوستش افتاد. همان دوستی که همراه با او این ظرف مسی را خریده بودند. اسمش شراره بود یکی از همکلاسیهای دورۀ لیسانسش. دختر شیطان کلاس که گاهی استادها از دستش کلافه میشدند. ولی قلب مهربانی داشت و اگر هم ناخواسته و از روی شیطنت و نه بدطینتی موجب ناراحتی کسی میشد سعی میکرد هر طور که شده جوری از دلش درآورد. شراره تهرانی بود و لابد هنوز هم ساکن تهران بود. مدتها بود که از او بیخبر بود. هرچند دلودماغ بیرون رفتن نداشت ولی با خودش فکر کرد شاید بد نباشد که کمی با یک دوستی قدیمی وقت بگذراند و حال و هوایش عوض شود.
تلفنش را برداشت و در آن اسم دوستش را جستجو کرد. دو شراره در لیست مخاطبانش بود. راهی نداشت جز اینکه به هردوی آنها زنگ بزند.
اولین شماره را گرفت. بعد از چند بار بوق زدن صدای مردانهای آنطرف گوشی گفت: «الو… الو…بفرمایین.» مریم که انتظار شنیدن صدای مردانه را نداشت باکمی مکث جواب داد. «فک کنم اشتباه گرفتم. ببخشید آقا»
آقای پشت خط گفت: «این گوشی خواهرمه. امروز که سرکار رفت یادش رفت با خودش ببره، شما باکی کار داشتین؟»
مریم گفت: «آهان. من با دوستم شراره کار داشتم. شراره…» و سکوت کرد. نمیدانست که فامیلی کدامیک از شرارهها را بگوید. بخت با او یار بود که آقای پشتگوشی به دادش رسید و گفت: «شراره جعفری؟» و مریم سریع جواب داد: «بله بله شراره جعفری» خودش بود همان شرارهای که میخواست نه آنیکی دوستش. آقای پشت خط گفت: «خواهرم که برگشت بگم کی زنگزده بود؟» و مریم سریع گفت: «من مریم امانی هستم. ممنونم از شما» همان روز عصر شراره با او تماس گرفت و از صحبت با او اظهار خوشحالی کرد؛ و قرار ملاقاتشان را برای سه روز بعد گذاشتند.
***
سه روز بعد مریم درحالیکه پالتوی مشکی به تن و شالی زرشکی به سر داشت؛ و شالگردنی به رنگ قهوهای پررنگ دور گردنش انداخته بود. در چهارراه ولیعصر، لب خیابان، روبروی پارک دانشجو، درست همانجایی که شراره از او خواسته بود منتظر ایستاده بود. ساعت حدود 6 عصر وقت قرارشان بود؛ و ساعت 6 و 5 دقیقه بود که پراید سفیدرنگی جلوی پای مریم نگه داشت و شراره از آن بیرون آمد. رانندهاش هم پیاده شد و با مریم سلام و احوالپرسی کرد. با معرفی شراره مریم متوجه شد که آن آقا برادر شراره است. همان کسی که تلفنی آن روز که به شراره زنگزده بود با او صحبت کرده بود. آن روز مریم و شراره کلی باهم حرف زدند و درد و دل کردند. هرچند بیشتر مریم حرف زد و شراره بیشتر گوش داد و خیلی برای مریم دل سوزاند. در آخر وقتی از هم خداحافظی کردند شراره از مریم قول گرفت که یک روزبه خانهشان بیاید.
***
یک ماه بعد مریم به خانه شراره رفت. شراره و خانوادهاش به گرمی از او استقبال کردند و مریم روز خوشی را کنار آنها گذراند. آن روز امید با نگاههای موشکافانه به حرفها و حرکات مریم چشم دوخته بود. طوری که همه متوجه این رفتار عجیبش شدند ولی به روی خود نیاوردند.
***
دو ماه بعد مریم کار جدیدی پیدا کرد و شراره را بهصرف ناهار مهمان کرد. آن روز هم امید شراره را به محل قرار رساند و مریم به امید گفت: «آقا امید خوشحال می شم که امروز شما هم مهمون من باشین.» و امید پذیرفت.
این رفتوآمدها ادامه یافت تا اینکه کمکم مریم و امید به خودشان آمدند و دیدند که دل به هم سپردهاند؛ و یکدل نه صد دل عاشق هم شدهاند.
مریم و امید بیشتر روزها همدیگر را میدیدند، تهران را میگشتند؛ و کنار هم روزهایی درخشندهتر و گرمتر از خورشید را تجربه میکردند. هرچند گاهی آسمان برای مریم ابری و دلگیر میشد. دو چیز مریم را میآزرد و سعی میکرد به روی خودش نیاورد. یکی چشمهای امید بود. غمی در چشمهای آبی امید موج میزد که شراره توضیحی برایش نمییافت؛ و دیگری دختر مو بوری بود که چند باری او را جلوی خانه امید و خانوادهاش دیده بود. حتی یکبار از شراره در مورد او پرسیده بود و او پاسخ داده بود که «آهان مهسا دخترعمهی منه. با عمهام دعوای خانوادگی داریم. بعضی وقتا عمهام پرش می کنه میاد اینجا دادوبیداد راه می ندازه»
بااینحال رابطهشان خوشتر و دلنشینتر از آن بود که مریم سراغ دلخوریهایش را بگیرد و زیاد به آنها فکر کند. یک سال به همین منوال گذشت. تا اینکه یک روز که مریم از سرکار به خانهی شراره و خانوادهاش رفته بود تا با شراره به آرایشگاه بروند. جلوی در خانه، امید را دید که داشت با آن دختر موبور و چشم آبی که قدبلندی هم داشت و بسیار زیبا بود. جروبحث میکرد. جلو نرفت. ایستاد تا آن دختر برود و امید وارد خانه شود. چند دقیقهی بعد رفت و در زد. شراره که منتظر مریم بود. در را باز کرد. مریم پرسید: «امید خونست شراره.» و شراره گفت: «نه عزیزم.» مریم به روی خودش نیاورد که چه دیده است. با خودش فکر کرد که دیگر باید در این مورد با امید صحبت کند. غروب آن روز امید با او تماس گرفت و گفت فردا ساعت پنج عصر دنبالش میآید تا باهم بیرون بروند.
«اکنون»:
شراره با صدای لرزان پشتگوشی گفت: «سلام خوبی مریم؟» و سکوت کرد تا مریم جواب دهد. مریم دلنگران شد. با خودش فکر کرد چه چیزی شراره را اینهمه مضطرب کرده است. نکند برای امید اتفاقی افتاده باشد. باد بهشدت وزید و یکی از خرمالوهای رسیده را کف زمین انداخت. مریم گفت: «سلام شراره. امید دیروز به هم گفت فردا ساعت 5 میاد دنبالم، ولی هنوز نیومده. چند باری به گوشیش زنگ زدم ولی خاموشه. تو ازش خبرداری؟»
و با صدای گریۀ شراره مواجه شد. شراره گفت: «تو رو خدا شراره جون بگو چی شده، بلایی سر امید اومده؟ شراره چی شده؟»
باد شال مریم را کشید. شال مریم دور گردنش افتاد و موهای مشکیاش روی صورت یخکردهاش ریخت و چشمان مشکی اشکآلودش را پوشاند.
شراره درحالیکه صدایش میلرزید گفت: «امید خوبه. نگران نباش عزیزم. منو ببخش مریم. من ازش خواستم که بهت چیزی نگه.» مریم گفت: «شراره دارم دیونه می شم. چی رو به هم نگه؟»
شراره گفت: «خیلی مفصله مریم. نمی دونم از کجا شروع کنم»
مریم گفت: «بگو شراره از اول بگو. همشو بگو. امید الآن کجاست؟»
شراره که نمیخواست بیش از این به نگرانی مریم دامن بزند. سعی کرد به خودش مسلط شود و شروع کرد به تعریف کردن: «امید امید حدود شش ماه قبل از آشنایی با تو تصادف کرده بود. دو ماهی بستری بود. یکدست و دو پاش شکسته بود؛ و…» اینجا مکثی کرد و ادامه داد. «منو ببخش مریم که امید رو وادار کردم بهت چیزی نگه. به خدا امید از وقتیکه با تو آشنا شد، روزبهروز روحیش بهتر شد. من نمیخواستم همه چی خراب بشه. امید تو اون سانحهی تصادف حافظهی طولانیمدتش رو از دست داد. حتی مارو هم نمیشناخت. براش سخت بود که با این موضوع کنار بیاد. دچار افسردگی شدید شده بود. تا اینکه تو رو دید. وجود تو آرامشی بهش داد که روزبهروز حالش رو بهتر کرد. امید همین دیروز به من گفت که می خواد همه چی رو بهت بگه؛ و اما امروز…»
مریم که اشکش جاری بود. با هقهق گفت: «امروز چه اتفاقی افتاده شراره؟»
شراره چند سرفه کرد. بینیاش را بالا کشید و گفت: «امید چند وقتی میشد که کمکم حافظهاش داشت برمیگشت؛ و خاطرههایی یادش می اومد. دکترها هم گفته بودند که بهمرور حافظهاش برمی گرده ولی اینکه چقدر طول می کشه معلوم نبود.»
شراره کمی سکوت کرد و بعد با صدایی که به خاطر شرم ازآنچه میخواست بیان کند آهستهتر شده بود ادامه داد: «امید قبل از اینکه حافظهاش را از دست بده قرار بود با مهسا همون دختر موبوری که تو هم دیده بودیش و من بهت گفته بودم که دخترعمه ماست، ازدواج کنه.» و بعد چند باری الو الو گفت تا مطمئن شود مریم هنوز پشت خط است. صدای هقهق مریم را شنید و ادامه داد:
«بعد از اون حادثه. اونقدر افسرده و دمغ بود که حال و حوصلهی هیچکسی رو نداشت. چندین بار اونو پیش روانپزشک بردیم ولی هیچچیز به درمانش کمکی نمیکرد. مهسا هم هرروز به خونه ی ما میومد و هر بار بابی توجهی امید مواجه میشد. البته هر وقت میومد پیش امید اعصابشو بهم میریخت، بهانههای بیمورد میگرفت. وقتیکه میرفت امید بیشتر تو لاک خودش فرومیرفت. مهسا وقتیکه دید امید با تو آشنا شده خیلی عصبانی شد و چند باری میخواست همه چیو بهت بگه. چند باری هم اومد خونمون و با امید بحث و دعوا راه انداخت. وقتی امید بهش گفت که عاشق تو شده از اون به بعد مهسا بهش برخورد و دیگه زیاد خونه ی ما نیومد.»
شراره چندثانیهای سکوت کرد و بعد ادامه داد: «راستش را بخوای امید پسر خجالتیای بود و این مادرم بود که پیشقدم شد و مهسا رو برای همسری به امید پیشنهاد داد.»
شراره گلویش را صاف کرد آب دهانش را قورت داد و گفت: «و اما امروز صبح…الو الو مریم؟»
مریم بغضآلود گفت: «بگو شراره. بگو گوش می دم؟» و بغضش ترکید.
شراره تندتر حرف زد و ادامه داد: «امروز مهسا خونه ی ما اومد و بحث و دعوا بالا گرفت. از امید میخواست تکلیفشو معلوم کنه. میگفت اگه تا الآن هم آبروریزی راه نیانداخته فقط مراعات حال امیدو کرده. ولی از چشاش معلوم بود که هنوز عاشق امیده. امید که تا اون لحظه ساکت گوشهای وایستاده بود. به سمت مهسا رفت و گفت: «من خاطراتمون رو کامل یادم اومده مهسا…» و دیگه چیزی نگفت و رفت توی اتاقش. مهسا هم خوشحال دنبالش رفت و هنوزم پیششه…»
بعد شراره ادامه داد: «مریم باور کن امید خیلی دوستت داره. عاشقته»
مریم خداحافظی کرد. رمق ایستادن نداشت. روی لبۀ باغچه نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت و گریه کرد. باد شاخههای درخت را تکان میداد. باد لباسها و موهای مریم را تکان میداد. کمی بعد مریم سردش شد از جایش بلند شد. به آسمان ابری نگاه کرد و چند قطره باران به روی صورتش چکید. بعد از پلههای زیرزمین که پنج پلهای میشد پایین رفت. کلید را از جیب پالتواش درآورد و در خانه را باز کرد. درکه باز شد گرمای دلنشینی به صورتش خورد. وارد خانه شد. کیفش را گوشهای گذاشت و با همان لباسهای بیرون خودش را روی تخت انداخت. در آن لحظه آسمان شروع به باریدن کرده بود و باران به شیشهها ضربه میزد.
چنددقیقهای نگذشته بود که گوشی مریم زنگ خورد. امید بود…
فاطمه رحمانی
دیدگاهتان را بنویسید
می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟خیالتان راحت باشد 🙂
فک کنم خسته بودی تهش یکم شبیه سریالای ایرانی شد
امادرکل خوب بود👌💕
فاطمه رحمانی