سایه ها

با بهره‌گیری از مفاهیمی که در کتاب نیمۀ تاریک جویندگان نور نوشتۀ دبی فورد خواندم این مقاله را نوشته‌ام.

تقدیم به شما.

سایه ها

مفهوم اصلی کتاب نیمۀ تاریک جویندگان نور این است که ما باید خودمان را تمام و کمال و با تمام ویژگی‌های خوب و بدمان دوست داشته باشیم. باید دوباره تمام درهای قصر زیبای دوران کودکی‌مان را بازکنیم. وقتی کودک بودیم بی‌پروا تمام احساسات خودمان را بروز می‌دادیم. از رفتارهای خودمان شرمنده نمی‌شدیم و بر آن‌ها برچسب خوب یا بد نمی‌زدیم. تمام درهای قصر ذهن و روحمان باز بود و با بازیگوشی به هرکجا که دوست داشتیم؛ سرک می‌کشیدیم. کم‌کم که بزرگ‌تر شدیم یکی‌یکی درهای قصرمان را بستیم و کم‌کم خودمان را محدود و محدودتر کردیم و با نقابی بر چهره تبدیل به بازیگرانی حرفه‌ای شدیم. بعد از مدتی چیزی نگذشت که از قصر باشکوه دوران کودکی‌مان که در آن هر اتاق متعلق به یک ویژگی و رفتار خاص بود؛ چیزی به‌جز یک اتاق امن با رفتارهای امن باقی نماند. به خاطر پنهان کردن اندوهِ از دست دادن قصر باشکوهمان نقاب به چهره زدیم و شدیم آدم‌ّبزرگی با ویژگی‌های مقبول و موردپسند همگان. مثلاً دختر یا پسری مؤدب، مهربان، دلسوز و… درحالی‌که در به روی خشممان، به روی ضعیف بودمان، به روی خودخواهی‌مان بستیم و نقاب خوب بودن به چهره زدیم و همچون مترسکی پاسبان مزرعۀ زندگی‌مان شدیم. بی‌آنکه روحی در ما جریان داشته باشد.

درواقع کم‌کم که بزرگ می‌شویم خیلی از خصوصیات و ویژگی‌های خود را در اعماق وجودمان مدفون می‌کنیم و به آن‌ها اجازۀ ابرازِ وجود نمی‌دهیم. این ویژگی‌های مدفون‌شده سبب می‌شوند که ما مدام با مسائل و مشکلاتی روبرو شویم یا آدم‌هایی را ملاقات کنیم که این ویژگی‌های طردشده و مدفون‌شده‌ی وجود ما را به نمایش می‌گذارند. انگار این خصوصیت‌های پنهان دنبال راهی برای ابراز وجود و نشان دادن خودشان به ما هستند. تا آن‌ها را ببینیم و دوستشان داشته باشیم و تا زمانی که به اعماق تاریک وجود خودمان نرویم و تمام درهای قفل‌شده به روی ویژگی‌های مطرودمان را باز نکنیم و آن‌ها را نپذیریم و در آغوش نگیریم؛ در زندگی مدام با مسائلی مواجه می‌شویم و آدم‌هایی را ملاقات خواهیم کرد که این خصوصیات و ویژگی‌ها را در مقابل چشمانمان به نمایش می‌گذارند و همۀ این‌ها موجب آزار و اذیت ما خواهند شد.

تنها راه رهایی از شرّ آدم‌هایی که موجب ناراحتی ما می‌شوند و رهایی از شرّ مشکلاتی و مسائل ناخوشایندی که مدام بر سر راه ما قرار می‌گیرند این است که به اعماقِ تاریک وجودمان سرک بکشیم و قبول کنیم که این ویژگی‌های بدی که موجب ناراحتی ما می‌شوند؛ درون ما هم وجود دارند و بخشی از وجود ما هم هستند.

قبول دارم که کسی که مثلاً از بددهنی بیزار است برایش قبول این موضوع دشوار است که بددهنی بخشی از وجود خودش هم هست. ولی نمی‌تواند انکار کند که در طول عمرش حداقل یک‌بار هم که شده بددهنی نکرده است.

وقتی‌که این ویژگی‌های مدفون‌شده درونمان را می‌پذیریم و درهای قفل‌شده به رویشان را باز می‌کنیم و در آغوششان می‌گیریم. در کمال شگفتی خواهیم دید که این ویژگی‌ها دیگر موجب آزار ما نمی‌شوند.

یکی از راه‌هایی که برای تشخیص ویژگی‌های مدفون‌شدۀ وجودمان می‌توانیم بکار ببریم، این است که ببینیم در زندگی چه آدم‌هایی با چه خصوصیاتی و رفتارهایی موجب ناراحتی ما می‌شوند و توجه ما را به خودشان جلب می‌کنند. به‌هیچ‌وجه قصد تأیید رفتارهای نادرست و طرفداری از آدم‌هایی که این‌گونه رفتار می‌کنند را ندارم. هدف من از نوشتن و توضیح این مسائل رها شدن شما از شرّ این ویژگی‌های بد است و این در صورتی میسّر می‌شود که بپذیرید این ویژگی‌ها در وجود شما هم وجود دارند.

وقتی این ویژگی‌ها را بپذیرید و از درونتان آزادشان کنید. دیگر نمی‌توانند موجب ناراحتی شما شوند.

 مثلاً دو دوست را در نظر بگیرید که باهم در حال قدم زدن هستند. این دو در مسیر پیاده‌روی خود چیزهای یکسانی را می‌بینند ولی تجربه‌های حسی این دو نفر از چیزهای یکسانی که می‌بینند می‌تواند متفاوت باشد؛ و این تجربه‌های حسی بستگی به نیمۀ تاریک وجود هر یک از این دو نفر و ویژگی‌های محبوس شدۀ وجودشان دارد.

مثلاً یکی از این دو نفر که از بی‌نظمی متنفر است و بی‌نظمی خودش را زندانی کرده و هیچ‌گاه قبول نکرده است که خودش هم می‌تواند آدم بی‌نظمی باشد ممکن است گاهی در مسیر پیاده‌روی آدم‌هایی را ببیند که آشغال روی زمین می‌ریزند و همین امر موجب عصبانیت و ناراحتی او شود و حال خوشی را که باید با قدم زدن به دست بیاورد را نابود می‌کند. البته که منظورم تأیید عمل اشتباه کسانی نیست که بر روی زمین آشغال می‌ریزند. کار این افراد اشتباه است و افرادی که این کارها را می‌کنند مشکلات روحی و روانی دیگری دارند که باید بررسی شود. هدف ما رسیدن به آرامش است و رسیدن به این درک که پدیده‌های ریزودرشت اطرافمان کمتر موجب ناراحتی ما شوند و در زندگی آرامش بیشتری را تجربه کنیم.

حالا فرد دومی را در نظر بگیرید که با دوستش در حال پیاده‌روی است. در همان حالی که فرد اول در ذهنش در حال بدوبیراه گفتن به کسی است که آشغال روی زمین ریخته و حسابی اعصابش به‌هم‌ریخته است؛ فرد دوم در همان لحظه در حال نگاه کردن به برگ‌هایی است که کم‌کم در حال زرد شدن هستند و رسیدن پاییز را خبر می‌دهند. بله شاید فرد دوم هم لحظه‌ای فردی را که بر روی زمین آشغال ریخته است را دیده باشد و شاید حتی با ملایمت به او بگوید که آشغال ریختن روی زمین کار درستی نیست. ولی موضوع اساسی و مهم این است که این آشغال ریختن اعصاب او را به هم نمی‌ریزد و آرامش او را به هم نمی‌زند. چون او در درونش با تمام ویژگی‌های خوب و بدش به صلح رسیده است و می‌داند که همۀ ویژگی‌های خوب و بدی که در همه‌ی انسان‌ها وجود دارد در او نیز هست و او یک کل است. او می‌بیند، تفکر می‌کند. ولی چون تمام درهای وجودش باز است و با نیمه‌ی تاریکش به صلح رسیده است؛ در درونش آرامشی ساری و جاری است که هیچ‌چیزی در این جهان توان نابود کردن آن را ندارد؛ و این فقط وقتی به دست می‌آید که انسانی کل وجودش را با تمام ویژگی‌های خوب و بدش دوست داشته باشد.

نکتۀ آخر اینکه هرکدام از این ویژگی‌های منفی هدیه‌ای برای ما دارند که تنها در صورت پذیرششان و آشتی کردن با آن‌ها بر ما آشکار می‌شود. اگر خودخواه نباشیم بخشندگی را درک نخواهیم کرد. اگر مغرور نباشیم سادگی و بی‌شیله‌پیله بودن را درک نخواهیم کرد. همۀ خوب و بدها در وجود ما هستند و در کنار هم ما را قادر به درک درست این جهان می‌کنند. ما کل هستیم و با پذیرش این اصل و آشتی با سایه‌ها و تاباندن نور عشق به آن‌ها به آرامش‌خواهیم رسید و با طبیعت همسو خواهیم شد.

برای درک دقیق‌تر این مفاهیم پیشنهاد می‌کنم که کتاب نیمۀ تاریک جویندگان نور نوشتۀ دبی فورد را بخوانید.

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟
خیالتان راحت باشد 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *