داستان

فقط چشم‌های پشت شیشه راست گفتند

زن در چارچوب در خشکش زد. دید که مردی روبروی دختر زانوزده و جعبۀ کوچکی را با دودستش بالا آورده است. چندنفری هم که در سالن بودند با لبخندی به آن دو نگاه می‌کردند.

سریع آنجا را ترک کرد و تصمیم گرفت که هر چه زودتر موضوع را به پسرش خبر دهد.

به‌محض بیرون آمدن از گالری گوشی‌اش را درآورد و با پسرش تماس گرفت. بعد از چند بار شنیدن صدای بوق، پسرش جواب داد.

زن بعد از سلام و احوال‌پرسی با پسرش، گفت: «کجایی کارن جان؟ باید حتماً ببینمت. کار مهمی باهات دارم.»

کارن گفت: «اداره‌ام. باز چی شده مامان جان؟ نکنه دوباره با ملورین حرفتون شده؟»

زن گفت: «نه عزیزم. موضوع مهمیه که باید بهت بگم. البته درست حدس زدی در مورد ملورینه.»

کارن گوشی را کمی از خودش دور کرد و با کس دیگری صحبت کرد. بعد دوباره گوشی را به گوشش چسباند و گفت: «ببخشید مامان جان. باید به کار یه بنده خدایی برسم. تو برو خونه. منم سعی می‌کنم که امروز زود بیام»

زن همچنانکه با تلفن صحبت می‌کرد؛ قدم‌زنان به ایستگاه تاکسی رسیده بود. از کارن خداحافظی کرد. سوار یکی از تاکسی‌ها شد. به‌محض نشستن، به راننده آدرس داد و پرسید که چقدر می‌شود و پول را به راننده داد.

زن به‌محض رسیدن به خانه به خیاط زنگ زد. معذرت‌خواهی کرد و گفت که امروز برای پرو لباس نمی‌آیند. بعد خودش را باکارهای خانه سرگرم کرد. خوشحال بود ولی دلش برای پسرش می‌سوخت.

نزدیک ظهر بود که پسرش به خانه رسید. زن به استقبالش رفت و در آغوشش گرفت.

کارن بعد از سلام و احوالپرسی تازه تماس مادرش را به خاطر آورد و گفت: «راستی مامان چی می‌خواستی بهم بگی؟»

زن که از بی‌تفاوتی پسرش دلخور شده بود. کمی ابروهایش را بالا داد و گفت: «ببین کارن جان من از اولم بهت گفتم که از ملورین خوشم نمیاد. ولی چیزی که می خوام بگم هیچ ربطی به خوش اومدن یا نیومدن من نداره، این دختره خودش کار خودش رو خراب کرد.»

کارن صدایش راکمی بالاتر برد و با دلخوری گفت: «چی شده آخه مامان؟ تو رو خدا یکم با ملورین مهربون تر باش» و گوشی‌اش را از جیبش درآورد و خواست که به ملورین زنگ بزند. ولی مادرش دستش را گرفت و به او گفت که خودش همه‌چیز را برایش توضیح می‌دهد و خواهش کرد که کمی به او فرصت دهد.

به کارن گفت: «امروز رفتم گالری دنبال ملورین تا ببرم لباسش رو پرو کنه. از قبل بهش نگفته بودم که دادم لباس عروسی‌اش رو بدوزن. حدوداً سایزش رو از روی قبلی‌اش اندازه گرفتم و به خیاط دادم.»

کارن گفت: «خب مامان جان چرا بهش نگفتی. اگه خوشش نیاد چی؟»

زن گفت: «بهش نگفتم چون حس کردم که ممکنه مخالفت کنه. راستش به نظرم ملورین سلیقه‌اش زیاد خوب نیست. بهتر دیدم که خودم طرح لباسش رو انتخاب کنم. امروز لباس برای پرو آماده بود. به ملورین نگفته بودم که میرم گالری دنبالش. خواستم هم در عمل انجام‌شده قرار بگیره و هم شاید سورپرایز بشه؛ که البته بعید می دونستم این دختره قدرشناس باشه. خلاصه رفتم گالری دنبال ملورین. حالا بگو چی دیدم؟»

کارن گفت: «بگو دیگه مامان جان»

زن ادامه داد: «به‌محض اینکه وارد دفتر گالری شدم. دیدم که اون طرف درِ ورودی، مردی روبروی ملورین زانوزده و انگشتری رو به سمت ملورین دراز کرده. انگار داشت ازش خواستگاری می‌کرد. ملورین هم غش‌غش می‌خندید.»

کارن ابروهایش را در هم کشید و به فکر فرورفت.

زن ادامه داد: «پسرم من که گفتم این دختر به درد تونمی خوره. بیا بی‌خیال اش شو. مراسم عروسی پس‌فرداست. هنوز فرصت هست.»

کارن که حسابی گیج شده بود با صدایی غمبار و گرفته که انگار از ته چاه درمی‌آمد گفت: «نمی‌فهمم. قیافۀ پسره رو یادته مامان؟»

مادرش گفت: «تا حدودی… موهای سیاه فرفری‌ای داشت. انگار کلاه‌گیس گذاشته بود. عینکی هم بود.»

کارن بلافاصله پسر را شناخت. بله خودش بود. ملورین قبلاً به او گفته بود که این پسر هم از او خوشش می‌آید. یکی از همکارانش در گالری بود؛ ولی ملورین به او گفته بود که به این پسر جواب رد داده است.

کارن که از دست ملورین حسابی دلخور شده بود؛ خواست که با او تماس بگیرد ولی بعد پشیمان شد. گوشی‌اش را روی مبل انداخت و سیگاری از جیبش درآورد و روی لب‌هایش گذاشت. به سمت آشپزخانه رفت. با فندکی سیگار را روشن کرد و درحالی‌که ابروهایش را درهم‌کشیده بود؛ به بالکن رفت.

زن روی مبل نشست و او هم به فکر فرورفت. البته افکار او با پسرش زمین تا آسمان فرق داشت. برخلاف پسرش خوشحال بود و به این فکر می‌کرد که باید هر چه زودتر مراسم پس‌فردا را کنسل کند. در همین فکر و خیال‌ها بود که گوشی کارن زنگ خورد و عکس ملورین روی صفحه ظاهر شد.

زن گوشی را برداشت و رد تماس داد. ملورین دو بار دیگر هم تماس گرفت ولی هر بار زن رد تماس داد.

پسرش که از بالکن به داخل خانه آمد؛ زن نگفت که ملورین تماس گرفته است. کارن گوشی‌اش را برداشت و در جیبش گذاشت. بدون اینکه چیزی بگوید از خانه بیرون رفت. به پارک رفت. کمی قدم زد. بعد تصمیم گرفت که با ملورین تماس بگیرد و همه‌چیز را از زبان خودش بشنود. شمارۀ ملورین را گرفت، ولی ملورین جواب نداد. کارن چند بار دیگر هم تماس گرفت. ولی ملورین جواب نداد.

 در همان هنگام زن با مادر ملورین تماس گرفت و همۀ چیزهایی را که دیده بود برای او تعریف کرد و گفت: «متأسفانه دیگه امکان نداره این وصلت سربگیره.» مادر ملورین هر چه اصرار کرد که ممکن است او اشتباه کند و بگذارد تا ملورین به خانه برگردد و همه‌چیز را برایشان توضیح بدهد؛ زن زیر بار نرفت که نرفت.

ملورین که به خانه رسید با گریه‌های مادرش مواجه شد. مادرش گفت: «چه‌کار کردی دختر؟» ملورین گفت: «منظورت چیه مامان؟»

مادرش گفت: «مامان کارن زنگ‌زده بود. گفت که امروز اومده گالری شما و دیده که پسری زانوزده و داره از تو خواستگاری می کنه. گفت که دیگه همه‌چیز تمومه و کارن هم دیگه نمی خواد تو رو ببینه.»

 ملورین که حسابی عصبانی شده بود؛ بدون اینکه چیزی بگوید تلفن خانه را برداشت و به کارن زنگ زد.

کارن با لحن سردی گفت: «سلام ملورین. چرا گوشی ات رو جواب نمی دی؟» و بعد از کمی مکث گفت: «اگه منو نمی‌خواستی خب از اول می‌گفتی.»

ملورین با عصبانیت گفت: «چی می گی کارن. مامانم الآن بهم گفت قضیه از چه قراره؛ یعنی تو حرفای مادرت رو باور کردی. تو مگه به من اطمینان نداری؟»

کارن که حالا تن صدایش کمی بالاتر رفته بود گفت: «خب چیزی که مادرم دیده کاملاً واضحه. تو جای من بودی چه فکری می‌کردی هان؟»

ملورین ناراحت بود هم از دست مادر کارن و هم از دست کارن که اعتمادش به او اندازۀ سرسوزن شده بود. سر دندۀ لج افتاد و گفت: «اگه این‌طوری فکر می‌کنی باشه. خداحافظ.» و درحالی‌که آن‌طرف خط کارن داشت می‌گفت که «وایستا ببینم باید بهم توضیح بدی» گوشی را قطع کرد.

زن در همان هنگام در خانه روی مبل لم‌داده بود و گوشی به دست به این‌وآن زنگ می‌زد و در حال کنسل کردن سالن و عکاسی و … بود. بدون اینکه چیزی به پسرش بگوید.

***

ملورین صبح زود از خواب بیدار شد. سعی کرد اول وقت در گالری باشد تا هرچه زودتر کارهایش را انجام دهد و بعد برود پیش خیاطی که لباس مراسم پس‌فردایش را از قبل به او سفارش داده بود. نزدیک ظهر بود که سینا پیش او آمد و مثل همیشه گرم و صمیمی، سلام و احوال‌پرسی کرد. دو سال پیش سینا از ملورین خواستگاری کرده بود، ولی ملورین که آن موقع عاشق کارن شده بود از این عشقش به سینا گفته بود. چندین بار دیگر هم سینا درخواستش را تکرار کرده بود ولی هر بار با جواب رد ملورین مواجه شده بود. بعد از مدتی هم که ملورین با کارن نامزد کرد؛ سینا انگار بی‌خیالی را پیش رو گرفت. ولی رفتارش همچنان با ملورین دوستانه بود. بنابه خواست ملورین کس دیگری هم در گالری متوجه عشق سینا به ملورین نشد. ولی ملورین همیشه حواسش بود که سینا پیش او دست‌وپایش را گم می‌کند.

نزدیک ظهر بود و ملورین از پنجره سالن بیرون را نگاه می‌کرد که سینا پیش او آمد و گفت که هرچند هیچ‌کسی جای او را در قلبش نمی‌گیرد، ولی چه می‌شد کرد او هم باید دنبال زندگی خودش برود. گفت که می‌خواهد از مرجان که دوست ملورین بود، در مراسم نامزدی ملورین خواستگاری کند. می‌خواست مرجان را سورپرایز کند. آمده بود که اجازه بگیرد در مراسم پس‌فردا این کار را انجام دهد.

 ملورین اول به شوخی گفت که از کجا می‌داند او هم پس‌فردا دعوت است؟ و بعد که دید گونه‌های سینا کمی قرمز شده است، سریع ادامه داد که قصد داشته است همۀ بچه‌های گالری را برای مراسم پس‌فردا دعوت کند.

در ادامۀ صحبت‌هایش گفت: «امروز می‌خواستم به همتون بگم. اشکالی نداره می تونی تو مراسم از مرجان خواستگاری کنی» سینا  انگشتری را که برای مرجان گرفته بود نشانش داد. ملورین کمی معذب شد و حس بدی به او دست داد. ولی به روی خودش نیاورد. انگشتر را از سینا گرفت. نگاهی به آن انداخت و گفت: «خیلی قشنگه. مرجان حتماً خوشش میاد.»

سینا از ملورین اجازه خواست که همانجا در مقابلش زانو بزند. حلقه را به او بدهد و یک‌جورهایی دادن حلقه به مرجان را تمرین کند تا ترسش بریزد. ملورین سرش را پایین انداخت و به فکر فرورفت. سینا شوخ‌ترین فرد گالری بود و مدام از صبح تا شب با این‌وآن شوخی می‌کرد، می‌خندید و شاید غم‌هایش را پشت لبخندهایش زندانی کرده بود. غم‌هایی که هر از چند گاهی از چشمانش می‌گریختند و با قطره اشکی به بیرون می‌جهیدند. ملورین او را خوب می‌شناخت. چون می‌دانست که بازهم قرار است مسخره‌بازی دیگری درآورد؛ درخواستش را قبول کرد. چند تا از دوستانشان هم در سالن بودند. آن‌ها هم متوجه شوخی سینا شدند. مرجان چند روزی مرخصی گرفته بود و به مسافرت رفته بود به همین خاطر سینا راحت نمایشش را به اجرا گذاشت. جلوی ملورین زانو زد. به گوشۀ چشم‌هایش چین انداخت، تنگ‌ترشان کرد و به عمق چشم‌های ملورین چشم دوخت. حسرت خورد که باید برای همیشه ملورین را از پشت شیشه نگاه کند؛ ملورین زیبایی که هیچ‌گاه مال او نخواهد شد. قطره‌ای اشک از چشمانش جاری شد که هیچ‌کس جز ملورین متوجه آن نشد. بعد به خودش آمد و چشم‌هایش را تا حدی که می‌توانست باز کرد، لبخند گشادی روی لب‌هایش نشاند و با لحنی شبیه به لحن دوبلورهای مرد ایرانی در فیلم های هندی، گفت: «افتخارمی دین خانم همسر بنده بشین…» این کارهایش موجب خندۀ ملورین و بقیه شد. ملورین چیزی نگفت و حتی حلقه‌ را هم از دست سینا نگرفت. سینا درحالی‌که هنوز لبخند می‌زد بلند شد و گفت: «چطور بود ملورین خانم؟»

 ملورین گفت: «آره خوبه سینا. مرجان چی می خواد از دستت بکشه دیونه.» و در همان حال که می‌خندید؛ تصویر صورت سینا را درحالی‌که قطرۀ اشکی از گوشۀ چشمم به پایین فرو لغزید و لبخند تلخی بر لبانش نشست، دوباره به خاطر آورد.

سینا تشکر کرد. بعد با قیافه‌ای جدی از ملورین خداحافظی کرد و رفت که به کارهایش برسد.

ملورین ساعت یک ظهر با خیاط قرار داشت تا پرو نهایی لباس عروسی‌اش را انجام دهد. سریع وسایلش را جمع کرد و به راه افتاد تا به‌موقع سر قرارش با خیاط برسد. در تاکسی یادش افتاد که گوشی‌اش را در گالری جاگذاشته است ولی چون از گالری حسابی دور شده بود؛ تصمیم گرفت که وقتی به خانه رسید به تلفن گالری زنگ بزند و از یکی از دوستانش بخواهد که گوشی‌اش را بردارد و با خودش ببرد تا فردا از او پس بگیرد. در خیاطی لباسش را پرو کرد. خیاط به او گفت که فوق‌العاده شده است و ملورین کلی برای لباسش ذوق کرد.

 لباس دقیقاً همان چیزی بود که ملورین می‌خواست. از خیاط تشکر کرد و سریع به سمت خانه‌شان راه افتاد. لباسش در دستش بود. می‌خواست به‌محض رسیدن به خانه به کارن زنگ بزند که به خانه‌شان برود تا لباسش را به او هم نشان دهد.

ملورین که به خانه رسید با گریه‌های مادرش مواجه شد…

0 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟
خیالتان راحت باشد 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *