عروسک

درون هوا چند چرخ خوردم و به همراه خرده شیشه ها و گلدانی سفالی وسط کوچه افتادم. کلاه قرمزم از سرم افتاد و باد بلافاصله آن را برداشت و با خودش برد. قبلا از دور شاهد این بودم که گهگاه که چشمان پدر گلی خمار می شد. دستانش می لرزید و آشفته بود، داد و هوار راه می انداخت و چیزهایی را در همان حالت عصبانیت به کوچه پرت می کرد.

 گلی اما مرا خیلی دوست داشت. روزی به من گفت که از این خانه فرار خواهیم کرد. همیشه دلش می خواست با هم به سرزمین اسباب بازی ها برویم. جایی که همه می خندند. بازی می کنند. بستنی و شیرینی خامه ای می خورند. حالا وسط کوچه افتاده ام و دورم پر از خرده شیشه و تکه های شکسته ی گلدان سفالی است. چقدر هوا سرد است. صدای زوزۀ باد با شرشر باران به هم آمیخته است و وحشت به دلم می اندازد. صدای دعوا و مشاجره از پنجره ای که از آن به بیرون پرت شده ام به گوشم می رسد. هوا تاریک شده است. باد برگ های زرد و خشک را در کوچه می دواند و یقه ی شاخه ها را محکم چسبیده و جوری تکانشان می دهد تا همان چند برگ زرد و نارنجی را هم از چنگشان درآورد. پیراهن گلدار قرمزم، خیس و کثیف شده است. باران روی چشم های بازم سر می خورد و روی گونه هایم می لغزد. صورتم خیس خیس است.

انگار دارم خواب می بینم. تا به خودم می آیم باران بند آمده و کوچه در سکوت آدم ها خوابش برده است. ولی باد همچنان پرسوز، می وزد. انگار نیمه های شب است. هیچ جنبنده ای در کوچه نیست. باد مرا از وسط کوچه هل داده است و حالا کنار درختی که درست روبروی خانه مان در آن سوی کوچه قرار دارد؛ کثیف و گلی افتاده ام. موهای بلندم به هم گره خورده و آشفته شده است. نزدیک صبح سر و کله ی گربه ای پیدا می شود. کمی مرا به این سو و آسو می گرداند. گازم می زند. دست راستم را سوراخ می کند و بعد می رود. به صبح امید بسته ام؛ که گلی بیاید و نجاتم دهد.

 گلی پس چرا نمی آیی مرا از انبوه تاریکی و سرما به تختخواب همیشه گرمت ببری؟

موهای آشفته ام را شانه کنی.

 لباسم را بشوری.

 برایم قصه بخوانی.

گونه هایم را ببوسی.

 دلتنگ نفس های گرمت هستم، آنگاه که صورتت را به صورتم می چسباندی و آرزوی رفتن به سرزمین اسباب بازی ها را در گوشم زمزمه می کردی.

 صبح زود پنجره خانه مان باز می شود. ولی کسی را نمی بینم. چند ثانیه بعد همینکه حس می کنم سایۀ کوچکی در چارچوب پنجره در حال نزدیک شدن است. چرخ دستی بدبویی روبریم می ایستد و تا به خودم بیایم؛ بیل بزرگی مرا به همراه تکه های شکسته ای از گلدان سفالی بر می دارد و درون چرخ دستی می ریزد. دلم می خواهد گلی را فریاد بزنم. افسوس که لب های به هم دوخته و همیشه خندان من باز نمی شود.

 درون چرخ دستی کنارِ بطری های خالی، کارتن های روی هم قرار گرفته، قاب عکسی شکسته و تکه پاره های چند اسباب بازی و توپ پلاستیکی بدون باد و له شده ای، به پشت افتاده ام و با چشم های همیشه بازم، به شاخه های لخت و بی برگِ زیر پای کلاغ های سیاه در زمینه ی آبی آسمان چشم دوخته ام. به آغوش گلی فکر می کنم، به اتاقمان، به عطر دست های کوچکش. بعد چرخ دستی سرعت می گیرد و من از خانه دورتر و دورتر می شوم. از خانه و کوچه مان کنده می شوم. مثل برگ های زردی که باد یکهو غافلگیرشان کرد. بی هوا دست انداخت بیخِ خِرشان را گرفت و با خودش به دورها برد. مثل کلاه قرمز زیبایم که باد از من دزدید. مثل آرزوی رفتن به سرزمین اسباب بازی ها که بر باد رفت…

0 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟
خیالتان راحت باشد 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *