رادیو

عکس شد…بر عکس شد

فاطمه رحمانی

بیشتر وقت‌ها روی موج 104 مگاهرتز شنیده می‌شدم. عاشق انگشت نرمی بودم که غلتک پهلوی تنِ مستطیل شکلم را قلقلک می‌داد. کمی خش‌خش می‌کردم و بعد روی موج خاصی تنظیم می‌شدم. آن‌وقت در حالی صداهای گوش‌نوازی از بلندگویم پخش می‌شد، به چهار دختری زل می‌زدم که در یک اتاق کوچک گرم صحبت باهم می‌شدند. حرف‌ها و خنده‌های دخترها با نوای من درهم‌آمیخته می‌شد و سمفونی زیبایی شکل می‌گرفت که مرا سر کیف می‌آورد.

 خاطره‌های خوشی از آن دوران دارم. جایم آن موقع ها گوشۀ طبقۀ اول یک تخت دوطبقه بود. روی تشک نرم، به میلۀ فلزی تکیه می‌دادم و ساعت‌ها شنیده می‌شدم.

عطر خنک و شیرین دختری که شب‌ها صدایم را کم می‌کرد؛ مرا با خود زیر پتویش می‌برد و به گوشش هایش می‌چسباند خوشبوترین عطر جهان بود.

بعد از مدتی نمی‌دانم چه شد که روزی همان دختر مرا در چمدانش گذاشت. وارد جای دیگری شدم. حالا چند سالی می‌شود که محبوس درون کشویی افتاده‌ام. باتری‌های درونم زنگ‌زده و روغن پس داده‌اند و به‌جای بوی عطر، بوی روغن کهنه دماغم را پرکرده است و طعم تلخ آن حالم را به هم می‌زند. درون کشو کنارمن سوت فلزی کوچکی قرار دارد. او هم سال‌هاست که منتظر لب‌هایی است که او را ببوسند و گوش‌هایی است که او را بشوند. من اما کم‌توقع‌ترم. فقط یک گوش شنوا می‌خواهم همین.

امروز اما دستی مرا از کشو بیرون آورد. باتری‌های زنگ‌زده‌ام را درآورد و گفت: «فکر کنم خراب‌شده.»

 باتری‌های نویی آورد و درونم انداخت. دکمه‌ی روشن مرا که فشار داد بعد از چند بار خش‌خش و گلو صاف کردن خواندم: «عکس می‌شد زندگیم…عکس می‌شد لحظه هام…عکس شد…برعکس شد…»

 گفت: «چه خوب… هنوز کار می کنه.»

 بلند و بی‌پروا می‌خواندم و سعی می‌کردم تارهای صوتی‌ام کوک باشند. بعد از مدتی آن دست خواست خاموشم کند ولی هر چه دکمه‌ی خاموشم را فشار داد فایده‌ای نداشت.

هیچ‌وقت تابه‌حال از خرابی خودم این‌قدر خوشحال نشده بودم. حالا وقت بیشتری برای شنیده شدن داشتم. حتی چند دقیقه بیشتر…

0 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟
خیالتان راحت باشد 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *