مفاهیم و موضوعات عمیقی در این فیلم گنجانده‌شده بود:

1- ازجمله تبعیض نژادی: فیلم این تبعیض نژادی را نقض می­کند و تلویحی بیان می­کند که انسان­ها جدا از نژاد و رنگ پوستشان هم می‌توانند وحشی باشند و هم خوب؛

جدای از رنگ پوست، آدم­ها می توانند وحشی باشند: سفید­پوست­ها، سرخ­پوست­ها را آدم به‌حساب نمی­آوردند و شاید همین باعث درگیری و جنگ میان آن­ها شده بود. آن­ها سرخ­پوست­ها را وحشی می­دانستند. گلس از پسرش که دورگه بود می‌خواهد سکوت کند تا زنده بماند. به او می­گوید: «اونا صدات رو نمی­شنون. اونا فقط رنگ صورتت رو می­بینن…» و جایی جرالد در دیالوگی در حالی که طرف صحبتش پسرِگلس است، می­گوید: «تمام چیزی که می­گم اینه. یه وحشی…وحشیه» و بعد در جایی از فیلم می‌بینیم که فرانسوی­ها سرخ‌پوستی را از بالای درختی آویزان و به گردنش تخته‌ای آویخته­اند و رویش نوشته­اند: «ما همگی وحشی هستیم.»

همچنین جدای از رنگ پوست، آدم ها همه می­توانند خوب باشند: همانطورکه سرخ‌پوستی به گلس کمک کرد و جانش را نجات داد. درجایی از فیلم هم بریجر به‌جای اینکه زن سرخ‌پوستی را بکشد، به او غذا داد. همنطور گلس دختر رئیس­سرخ­پوست­ها را از چنگ فرانسوی­ها نجات داد و در پایان فیلم رئیس سرخ­پوست­ها جرالد را ­کشت و بدون اینکه آسیبی به گلس برساند از کنارش رد شد و دخترش به نشانۀ تشکر برای گلس سری تکان داد.

2-مفهوم دیگری که در این فیلم برای من خیلی جذاب بود. انتقام گرفتن یا نگرفتن بود. درجایی از فیلم سرخ­پوستی که به گلس کمک کرد می‌گوید: «دارم به جنوب می­رم تا افراد بیشتری از قبیلۀ ری رو پیدا کنم…دلم پرخونه…اما انتقام از آن خداست» و در پایان فیلم هم گلس از کشتن جرالد صرف­­نظر می‌کند و همین دیالوگ را می­گوید.

3-به‌صورت زیر لایه­ای فکر می‌کنم که پسرگلس هم‌جنس‌گرا بوده است. جایی در فیلم جرالد به بریجر به کنایه می­گوید: «دلت برای دوست‌پسرت تنگ‌شده…» و در انتهای فیلم هم جرالد در اوج درگیری به گلس می‌گوید: «شاید بهتر بود به‌جای یه دختر کوچولوی هرزه، یه مرد بارش می‌آوردی» و در اینجا گلس عصبانی می­شود و فریاد­کشان با تبر به سمت جرالد حمله­ور می‌شود.

4-چیز جالب دیگر در این فیلم؛ سکوت معنادار شخصیت­ اصلی و عمل‌گرایی‌اش بود. گلس حتی درجایی از فیلم می­گوید: «از سکوت خوشم میاد…» و بیشترین دیالوگ فیلم متعلق به ضدقهرمان داستان یعنی جرالد است که با پرحرفی سعی دارد در دل شخصیت‌ها در مورد تصمیمات و عقایدشان تردید بیندازد و آن­ها را با عقاید خودش همراه کند. جرالد خودش را به‌جای خدا نشانده بود و به کارها و اشتباهاتش جوری نگاه می­کرد که انگار خدا خواسته که آنطور باشد و آن اتفاقات بیفتد. درصورتی‌که به خدا اعتقادی نداشت. در دیالوگی درحالی‌که در مورد پدرش صحبت می­کند، به بریجر می­گوید: «آخرش مشخص شد که خدا فقط یه سنجاب بوده… آره…یه سنجاب بزرگ گوشتی»

0 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟
خیالتان راحت باشد 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *