دستش را کودکانه گرفت
فاطمه رحمانی
پایم خواب رفته بود از بس نشسته بودم پای بساط جوراب و گلسر و خرده ریزه های دیگرم. بلند شدم و کمی خودم را کشوقوس دادم. از لابهلای شمشادهای بلند پیادهرو، پیرمردی را آنطرف خیابان، تکیه داده به عصای لرزانش دیدم. کت کلفت پشمیای تنش بود و کلاه شیکی سرش. او گاهی چند قدم در خیابان جلو میآمد و بعد به عقب برمیگشت. چرا تنها بود؟ خانوادهاش کجا بودند؟ شاید آلزایمر داشت شبیه مادربزرگم. گاهی چقدر میگشتیم تا پیدایش کنیم.
از مردی که کنارم ویولن مینواخت خواستم که حواسش به بساطم باشد و راه افتادم سمت خیابان. همینکه خواستم از خیابان رد شوم، پسر جوانی را کنار پیرمرد دیدم که عینک دودی زده بود. پیرمرد دست آن جوان را کودکانه گرفت و او آرام از خیابان ردش کرد. صدای ویولن و بوی باران در هوا پیچیده بود و هوا خنک و دلپذیر بود. لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم.
از خیابان که رد شدند، پیرمرد از آن جوان تشکر کرد. او، سری تکان داد و دوباره سریع از خیابان رد شد. راه افتادم سمت خنزرپنزرهایم. قطرۀ بارانی افتاد روی سر کچلم. در حال نگاه کردن به آسمان ابری بودم که یکدفعه صدای دادوبیداد پیرمرد را شنیدم: «کیفم…وای کیفم…دزد…دزد…»
سر جایم خشکم زد انگار که رعد برقی که همان لحظه زده شد به من خورد. نمیدانستم به سمت پیرمرد بدوم یا به سمت بساطم که دیگر صدایی از آن نمی آمد!
دیدگاهتان را بنویسید
می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟خیالتان راحت باشد 🙂