تارهای بی پود

تارهای بی پود

نویسنده: فاطمه رحمانی

رحیم ­شمالی، روی پلۀ سوم سالن تولید کارخانۀ پارچه ­بافی، نزدیک درِ ورودی بزرگ نشسته بود و آرنج یکی از دست‌های خونی‌اش را گذاشته بود روی زانویش و با دست دیگرش سیگار می‌کشید. پیشانی ‌بلندش هم کمی شکاف برداشته بود و کارگرها جمع شده بودند دورش. چند نفر هم آن‌طرف‌تر سعی می­ کردند سامان را آرام کنند که می‌خواست دوباره به رحیم حمله­ کند.

مرداد بود و همه‌مان در حرارت گرمایش جلزوولز می‌کردیم و عرق از سرو رویمان می‌ریخت. کف کفش‌های کارم آن‌قدر نازک بود که داغی آسفالت زیر پایم را حس می‌کردم. باد گرمی هم می‌وزید و گاهی خاک را از روی آسفالت، بام و روی درخت‌های چنار دو سمتِ در ورودی سالن و انبار‌های متروکۀ آن‌سوی حیاط برمی‌داشت و در هوا می‌چرخاند و در چشممان فرومی‌کرد. برای در امان ماندن از آفتاب داغ و گردوغبار، چشم‌هایم را تنگ کرده بودم و به رحیم و صورت خونی‌اش زل زده بودم و تازه اینجا بود که متوجه موهای سفید زیادی لابه‌لای موهای پرکلاغی‌اش شدم.

پنج سال پیش اولین بار که دیدمش چشم‌های مشکی درشت و نافذش توجهم را جلب کرد. او کلمات را شمرده­ شمره و با دقت ادا می‌کرد و موقع حرف زدن معمولاً به‌جای نامعلومی خیره می‌شد. تازه در کارخانه استخدام‌شده بود. گفت که به همراه همسرش برای کار به ابهر آمده است. از آن روز دوستی‌مان شروع شد و گاهی تعطیلات هم همراه خانواده‌هایمان باهم بیرون می‌رفتیم و سری به کوه و کمر می‌زدیم.

سرم را برگرداندم و سامان را دیدم که مدام پشت دستش را به کف آن‌یکی دستش می‌کوبید و سرش را به سمتی خم و راست می‌کرد و حرف می‌زد و دو سه کارگری که روبرویش بودند هم سر تکان می‌دادند و گاهی نگاه‌های تأسف باری به ما می‌انداختند. قبول دارم دعوا را رحیم شروع کرد ولی سامان هم بی‌تقصیر نبود.

امروز صبح که رحیم سر کار آمد، دست‌هایش آویزان بودند و کمرش را قوزکرده بود. حتی وقتی صدایش کردم که برایش چای بریزم، صدایم را نشنید. فکرش انگار در جای دیگری برای خودش می­ گشت. ایستاده بود روبه روی دستگاه کاردینگ[i] و طوری آن را نگاه می‌کرد که انگار بخواهد عیب و ایرادی از آن دربیاورد.

یک‌ساعتی بیشتر کار نکرده بودیم که آقای گنجی، مدیر شرکت به همراه مهندس­ کمالی وارد سالن شدند. آقای گنجی کت‌وشلوار سیاه و پیراهن سفیدی به تن داشت و با آن موهای پرپشت ژل زده‌اش، قدم‌زنان در سالن پیش می­ آمد و لبخندی روی لب­هایش بود و گاهی هم به مهندس کمالی که دفترچه به دست دنبالش راه می­­­ رفت، چیزهایی می­ گفت و او آن­ها را یادداشت می­ کرد.

آقای گنجی چند قدم بیشتر جلو نیامده بود که آقا صادق خودش را انداخت جلوی او. از دید من این‌طور به نظر رسید چون به‌یک‌باره جلوی او ظاهر شد، انگار که گیرش انداخته باشد. دست‌هایش را می‌دیدم که بالا و پایین می‌رفتند و لب‌هایش می‌جنبیدند. چند بار هم با انگشتش اشاره کرد به آسمان. بااینکه فاصلۀ زیادی با من نداشتند، نفهمیدم چه گفتند به هم. صدای ممتد سوت دستگاه ­ها نگذاشت. البته گوشی­ ای هم در گوشم فروکرده بودم.

لبخند پت ­و­ پهن روی لب‌های آقای گنجی با شنیدن حرف‌های آقا صادق غیب شد انگار. آخرسر هم چیزی گفت و آقا صادق کلاهش را از سرش برداشت، سری تکان داد و دستی کشید روی سر کچلش که فقط چند تار موی سفید رویش بود و سربه‌زیر از او دور شد و این امضایی بود برای اعتصاب فردا.

آقا صادق امروز صبح برایم از مشکل ریه‌ها و گوش­ دردش گفت از اینکه طاقتش طاق شده به خاطر این‌همه دربه‌دری کشیدن و هنوز که هنوز است پولش نه‌تنها کفاف خرج خانواده‌اش را نمی‌دهد، بلکه مشکل گوش و ریه‌ها و هزینه‌های درمانش هم برایش قوز بالا قوز شده است، گوش و ریه ­ای که به خاطر سال‌ها کار در این کارخانه به این روز افتاده‌ بودند. گفت که امروز او و بعضی از کارگرها می‌خواهند مشکلاتشان را برای بار هزارم با آقای گنجی در میان بگذارند و اگر او باز بی‌توجهی نشان بدهد، تصمیم دارند که اعتراضشان را به شیوۀ دیگری به گوشش برسانند. از من هم خواست که به گروهشان ملحق شوم و به بقیه هم اطلاع دهم.

آقای گنجی با پاهای درازش از میان دستگاه­های ریسندگی عبور کرد و پیش من و رحیم آمد. رحیم شبیه سربازی به حالت آماده‌باش ایستاد. همیشه همین‌طور بود، شاید هم آقای گنجی از همین چیزهایش خوشش آمده بود و او را سرکارگر کرده بود و مسئول رسیدگی و رتق‌وفتق امور کارگاه. ولی باوجود دوندگی‌های مداومش، به‌جز تعریف‌های خشک و توخالی، کمترین مایه‌ای برایش نگذاشته بود و حتی بیشتر از بقیه هم از او کار کشیده بود.

رحیم­ یک‌قدم جلوتر رفت و کمی به سمتش خیز برداشت که چیزی بگوید ولی او حرفش را زودتر زد: «رحیم اوضاع کارگاه رو به­ راهه دیگه…آره؟»

رحیم درحالی‌که به پایین نگاه می‌کرد چند بار سرش را به سمت بالا و پایین تکان داد و گفت: «فقط دستگاه حلاجی پنبه یکم گیروگور داره. قبلاً خدمتتون عرض کرده بودم.»

آقای گنجی دستی به ریش پروفسوری­ اش کشید و گفت: «فردا هماهنگ می­ کنم یکی بیاد.»

رحیم آرام و من ­من کنان گفت: «والاّ… من… عرضی…»

او صدایش را نشنید یا شاید هم شنید و خودش را به نشنیدن زد و در حال نگاه کردن به صفحۀ گوشی­ اش دور شد و چندین بار دیگر هم با شنیدن حرف‌های کارگران چهره‌اش درهم رفت.

بعد از بازدید آقای گنجی، گوشی رحیم­ زنگ خورد و از سالن بیرون رفت. آقا صادق بعد از رفتنش پیشم آمد و از من خواست که او را هم در جریان اعتراض فردا قرار بدهم. بالاخره او هم یکی از ما بود و باید در جریان قرار می‌گرفت. او آن‌قدر سرگرم کار و ناراحتی‌های اخیرش بود که متوجه جنبش‌های دوروبرش نشده بود.

بیرون رفتم و کنارش روی پله نشستم. چیزی نگفت و فندکش را از جیب درآورد و سیگارش را آتش زد و لای لب‌های ترک‌خورده و باریکش گذاشت و دماغش را بالا کشید.

کمی به گوشه­ کنار دیوارها نگاه کردم و بعد به سیگارش و گفتم­: «اینجا دوربین نمی­ گیره؟… داستان نشه برات…»

گفت: «خرابه.» و سیگاری به سمتم تعارف کرد.

با هم رودربایستی نداشتیم و حرف‌هایمان را رک ­و­­ راست به هم می­ زدیم. به همین خاطر با دست روی پایش زدم و بی ­مقدمه گفتم: «رحیم… کارگرا فردا به خاطر قضیۀ همین حقوق عقب‌افتاده و بیمه و ندادن مرخصی استحقاقی و اینا می­خوان اعتراض کنن… آقا صادق گفت هشت صبح جمع شیم جلوی درِکارخونه… هستی؟»

اصلاً حواسم نبود که سامان هم پشت سرم بیرون آمده است.

سامان به تمسخر لبخندی زد و گفت: «رحیم­ شمالی و اعتراض…» بلند خندید و کفش پاشنه خوابیده اش را کرت­ کرت کشید و از کنار ما رد شد و به سمت دستشویی کنار سالن رفت.

بعد از رفتن سامان، رحیم آهسته با صدای خش‌دارش گفت: «آخه فردا قول دادم عاطفه رو ببرم شهرستان عقد دختر خالش» بعد سیگارش را روی زمین انداخت و لهش کرد و ادامه داد: «برا بهتر شدن روحیش هم که شده…»

گفتم: «مرخصی گرفتی؟ باید زوتر می‌گرفتی؟ ای بابا…هرچند مدیر مرخصی استحقاقی هم نمی­ده…الآن که دیگه فک نکنم…»

آن موقع بود که تازه فهمیدم که رحیم چرا امروز صبح آن­قدر حالش گرفته بود. حتماً به خاطر روانداختن به آقای گنجی و درخواست مرخصی کردن برای فردا، افکارش قاتی ­پاتی شده بودند.

رحیم پشت دست‌های آفتاب‌سوخته‌اش را به بینی‌اش مالید و یواش چیزهای گفت که من خوب نشنیدم فقط فهمیدم که گفت عقدِ دخترخاله زنش هفته بعد بوده است و به خاطر حال رو به موت یکی از اقوام، عقد رو جلوتر انداخته‌اند.

خواستیم داخل برویم که سامان از دستشویی درآمد و درحالی‌که پشت دست‌های خیسش را به شلوارش می‌مالید گفت: «چی شد بالاخره هستی یا نه؟» بعد کرکر خندید و زد پشت رحیم و به شوخی گفت: «با ما به از این باش داداش…»

من می‌دانستم سامان از چه می‌سوزد و چه کینه‌ای به دل دارد. یک‌بار که رحیم گند زدنش به یک دستگاه را به آقای گنجی گزارش داده بود، از همان موقع او با رحیم لج افتاد و مدام به او تیکه می‌انداخت ولی رحیم هیچ‌وقت جوابش را نمی‌داد.

سامان چشم‌هایش را تنگ کرد و به من نگاه کرد و گفت: «تو که رفیقشی نصیحتش کن…»

رحیم گفت: «سامان تمومش کن…»

«من تموم کردم لوطی! تو شروع نکردی هنوز… البته بعید می­دونم…» و نگاه کرد به من و گفت: «اون رو ولش کن نمی­یاد… اگه جربزه داشت یه روز مرخصی می‌گرفت زنش رو می‌برد دکتر تا الآن به این حال‌وروز نیفته…»

رحیم نگاه سریعی به من انداخت. سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم: «من چیزی نگفتم بهش به ولله…»

وقایع بعدی چنان سریع اتفاق افتادند که فرصت نکردم هیچ عکس ­العملی نشان دهم. با هم دست‌به‌یقه شدند و رحیم مشت محکمی به صورت سامان زد و سامان هم مشتی به صورت او کوبید. سعی ­کردم جدایشان کنم ولی مشت و لگد بود که به سمت هم می‌پراندند. فریاد زدم و از بقیه کمک خواستم. عده‌ای بیرون دویدند و به‌زحمت آن­ها را از هم جدا کردند.

حالا رحیم روی پله‌ها نشسته بود و لکه‌های خون لباس کارش را کثیف کرده بود و بی‌توجه به اطرافش به نقطه‌ای دور نگاه می‌کرد و پک‌های عمیقی به سیگارش می‌زد.

عده­ای سامان را آرام کردند و داخل سالن بردند. دست رحیم را گرفتم؛ با پاهای کم‌رمقش بلند شد و بردمش به دست­شویی محوطه. دست­ و رویش را شست و لباس‌هایش را تکاند. بیرون آمدیم و نشستیم در سایۀ کنار دیوار که تا جلوی زانوهایمان می‌رسید. باد هم می ­وزید و هر چه خاک­وخل بود روی سرمان می­ ریخت. این ­همه گردوخاک در هوا عادی نبود. نفسم تنگ می­ آمد و بینی­ ام پر شده بود از بوی خاک.

به زخم کنار ابروی رحیم­ نگاه کردم. او دستش را آرام روی زخمش کشید و چشم­هایش را به هم فشرد و نچ محکمی گفت. کمی بعد سرش را صاف کرد و خیره به درخت چنار که باد شاخه­ هایش را تکان می ­داد گفت: «من بی‌عرضم … بی‌عرضه… باید اون روز مرخصی می‌گرفتم…»

«اینقد به خودت سخت نگیر رحیم جان پیش میاد دیگه»

«نه من باید بیشتر حواسم رو جمع می‌کردم… سال‌ها منتظر اون بچه بودیم… نباید می­ ذاشتم عاطفه تنهایی بره دکتر…باید هر طوری که بود مرخصی می گرفتم»

«چی بگم والاّ… خدانگذره از اون موتوری از خدا بی­ خبر…»

رحیم کمی سر جایش جابه‌جا شد آهی کشید و گفت: «باید هواش رو بیشتر داشتم… حالا عاطفه از وقتی فهمیده می­ خوایم بریم رشت عقد دخترخالش روحیش خیلی بهتر شده… سری به خانوادشم می­ زنه…» سرش را به این­ طرف و آن­ طرف تکان داد و با آرنجش چشم‌هایش را پاک کرد.

رد نگاهش را دنبال کردم و دیدم که به گربۀ خاکستری‌ای نگاه می‌کند که از لای درِ باز انبار پیدا بود. گربه­ ای که لابه ­لای کارتن‌های خالی‌ای خوابیده بود و سه چهار بچه‌گربه کنارش ول می‌خوردند. بچه‌گربه‌ها خودشان را به مادرشان می‌مالیدند و او آن‌ها را می‌لیسید.

گفتم: «حالا به آقا صادق چی بگم رحیم؟… میگم کار داری نمی­تونی هان؟»

بلند شد و گفت: «تو برو تو» و به ساختمان سفید آن‌سوی حیاط نگاه کرد که دفتر­دستک مدیریت آنجا بود.

«کجا می­خوای بری؟ منم باهات میام.»

چیزی نگفت و هر دو راه افتادیم.

وارد ساختمان دوطبقه مدیریت که شدیم، هوای خنک کولر به صورتمان خورد و رحیم را نمی‌دانم ولی من کمی لرز به تنم افتاد. از پله‌ها بالا رفتیم. در اتاق باز بود. به سمت منشی رفتیم و رحیم خواست که با آقای گنجی ملاقات کند. منشی پشت میز قهوه ­ای نشسته بود و تکیه داده به صندلی چرخانش، مجله‌ای را ورق می‌زد که رویش عکس چند جور غذا بود. تلفنش را برداشت و چندکلمه‌ای حرف زد و بعد هر­دو به سمت در شیشه­ ای اتاق آقای گنجی رفتیم. در را که باز کردیم، او رو به من گفت: «شما اگه کاری ندارین لطفاً بیرون منتظر باشین»

پشت در ایستادم و گوش تیز کردم ولی به­ جز زمزمه­ هایی گنگ، چیزی نشنیدم. فقط یک ­بار صدای آقای گنجی کمی بالا رفت و چندکلمه‌ای متوجه شدم: «نه جانم… نه… مسائل خانوادگی…». آن­قدر نزدیک در شده بودم که تقریباً گوشم را به آن چسبانده بودم. منشی متوجهم شد و از من خواستم که روی مبل منتظر بنشینم.

کمی این­ پا و ­آن­ پا کردم و بعد نشستم روی مبل. با آن صدای خارخار کولر، دیگر هیچ صدایی از اتاق به گوشم نرسید. کمی دور اتاق چشم گرداندنم و بعد رو به منشی گفتم: «خانم ببخشید» سرش را به طرفم چرخاند و گفتم: «ببخشید. می­تونین یه زحمتی بکشین… با آقای گنجی صحبت کنین یه مرخصی برا دوست ما جور کنین… به­والله که این لطفتون جای دوری نمی­ره.»

اخم‌هایش در هم رفت و گفت: «منم یکی مثل شما. آقای گنجی اگه خودشون صلاح بدونن اینکارو می­کنن.» و بعد مشغول ورق زدن مجله ­­اش شد.

چند دقیقه بعد صدای شکستن چیزی از اتاق شنیده شد. به سمت در رفتم. هنوز نرسیده بودم که باز شد و رحیم  با صورتی گُرگرفته درحالی‌که گوشۀ چشم­هایش را چروک کرده بود و لب­هایش را به هم می­ فشرد، به سمت در خروجی رفت. قبل از اینکه از اتاق خارج شود، آقای گنجی که حالا ایستاده بود جلوی در اتاقش، صدایش را بالاتر برد گفت: «همه موظفن کار و مسئولیتشون رو به نحو احسن انجام بدن. این تو اولویت شرکته…»؛ و رو کرد به من و درحالی‌که با دستش در خروجی را نشان می‌داد گفت: «شما هم بفرمایید…»

گفتم: «حالش خوب نیست آقا…یه لطفی کنین…»

اجازه نداد دنبال حرفم را بگیرم و رو به منشی با صدای بلند گفت: «اعصاب نمی­ ذارن برای آدم. پام گیر کرد گلدون افتاد شکست. به یکی بگو بیاد جمعش کنه…»

دنبال رحیم­ بیرون رفتم. تند تند قدم برمی‌داشت. همان‌طور که سعی می‌کردم به او برسم، بازوهای عضلانی اش که به پیراهناشش چسبیده بودند و پاهای بلند و کشیده ­اش را که هر بار قدم بر­می­ داشت به‌اندازه دو بار قدم برداشتن من بود، بیشتر از قبل به چشمم آمد و تقریباً دویدم تا به او برسم. همین‌که به کنارش رسیدم، سرش را به سمتم برگرداند. چند سرفۀ خشک کرد و گفت: «فکر می­ کنی فردا اعتصاب تا چه ساعتی طول بکشه؟»

پایان

14 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟
خیالتان راحت باشد 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *