سُرسُره عشق

صبح که از پنجره به پارک روبروی خانه نگاه می‌کردم، از لابه‌لای درختان کاج جلوی پارک، زنی را دیدم که سوار تاب در نوسان بود. مردی هم کنارش ایستاده بود که دسته‌ای از موهای جلویی‌اش سفید بودند.

 زن از روی تاب بلند شد، از سُرسُره بالا رفت و همین‌که خواست سر بخورد؛ مرد پایین سرسره نشست و دست‌هایش را باز کرد انگار بخواهد کودکی را بغل کند که از سرخوردن واهمه دارد. قهقهۀ زن در فضای پارک دوید، خودش را رها کرد و سُر خورد تا آغوش مرد.

0 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟
خیالتان راحت باشد 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *