زنی که ساعت شش می آمد
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
در متحرک، باز شد. در آن ساعت کسی در رستوران خوزه نبود. ساعت تازه شش ضربه نواخته بود و مرد میدانست که مشتریهای همیشگی تا پیش از ساعت شش و نیم پیدایشان نمیشود. زن، به خلاف مشتریهای هرروزه و منظم، هنوز آخرین ضربۀ ساعت شش نواخته نشده وارد شد و مثل هرروز در آن ساعت، بیآنکه لب از لب بردارد روی چهارپایه نشست. سیگار روشن نشدهای را محکم زیر لب گرفته بود.
خوزه وقتی زن را دید که نشست، گفت: «سلام، شازده.» به سر دیگر پیشخان رفت و با کهنۀ خشکی روی میز رگهدار را پاک کرد. هر وقت کسی پا به مغازه میگذاشت خوزه همین کار را میکرد. صاحب چاقوچله و سرخ و سفید رستوران حتی با حضور این زن که با او کمابیش خودمانی بود، قیافۀ هرروزه و ابلهانۀ آدمی فعال را به خود میگرفت. از آن سر پیشخان سر حرف را گشود.
گفت: «امروز چی میخوری؟»
زن گفت: «اولاً میخوام یادت بدم چطور رفتارت آقاوار باشه.» زن در انتهای ردیف چهارپایهها نشسته بود، آرنجهایش به پیشخان تکیه داشت و سیگار خاموش زیر لبش بود. حرف که میزد لبهایش را جمع میکرد تا خوزه چشمش سیگار خاموش را ببیند.
خوزه گفت: «متوجه نشدم»
زن گفت: «هنوز یاد نگرفتهای متوجه چیزی بشی.»
مرد کهنه را روی پیشخان گذاشت، بهطرف قفسههای سیاه شدهای رفت که بوی دوده و چوب پوسیده میداد و بیدرنگ با قوطی کبریت برگشت. زن خم شد تا به شعلهای که میان دستهای زمخت و پرموی مرد میسوخت برسد. خوزه گیسوان پرپشت زن را دید که با پارافین غلیظ و ارزانقیمتی چرب شده بود. سپس چشمش به شانۀ زن افتاد که در بالای سینهبند گلدار پیدا بود و وقتی زن که حالا سیگار روشن زیر لبش بود، سر برداشت انحنای تاریک و روشن سینه را دید.
خوزه گفت: «امشب خوشگل شدی، شازده.»
زن گفت: «درشو بذار، خیال نکن با این حرفها پول تو جیبت میکنم.»
خوزه گفت: « منظوری نداشتم، شازده. امروز حتماً ناهار بهت نساخته.»
زن اولین پک دود غلیظ را فروبرد، دستهایش را بر هم تا کرد، آرنجهایش هنوز روی میز بود و از پشت پنجرۀ عریض رستوران چشم به بیرون دوخت. چهرهاش را غم گرفته بود، غمی ملالآور و معمولی.
خوزه گفت: «یه استیک حسابی برات درست میکنم.»
زن گفت: «هنوز که پولی پیدا نکردهام.»
خوزه گفت: «تو سهماهه پولی به جیب نزدی، اما من مرتب برات یه چیز حسابی روبهراه کردم»
زن که هنوز چشمش به خیابان بود با لحن غمگینی گفت: «امروز فرق میکنه»
خوزه گفت: « روزها همه مث همه ن. هرروز ساعت شش تا ضربه میزنه، اون وقت تو سروکلهات پیدا میشه و میگی، دلم از گشنگی ضعف میره. بعد من یه چیز حسابی برات درست میکنم. تنها فرقی که امروز کرده آینه که نگفتی دلم از گشنگی ضعف میره. از این نظر فرق کرده.»
زن گفت: «همین طوره.» رویش را برگرداند و به مرد که در انتهای پیشخان داشت چیزهای یخچال را وارسی میکرد، نگاه کرد.
زن دو سهثانیهای مرد را برانداز کرد. سپس به ساعت بالای قفسه نگاهی انداخت. سه دقیقه از شش گذشته بود. گفت: «آره، دیگه. امروز فرق میکنه.»
دود را بیرون داد و با لوندی و لحنی روشن دنبالۀ حرفش را گرفت: «من امروز ساعت شیش نیومدم. برای اینه که میگم فرق کرده، خوزه»
مرد نگاهی به ساعت انداخت.
گفت: «اگه این ساعت یه دقیقه عقب باشه من دستَمو میزنم.»
زن گفت: «منظورم این نیس، خوزه. میخوام بگم من امروز ساعت شیش پا به اینجا نذاشتم.»
خوزه گفت: «ساعت درست شیش ضربه زد، شازده. وقتی اومدی تو ضربۀ آخری داشت میخورد.»
زن گفت: «الان ربع ساعته من اینجا.»
خوزه بهطرف زن رفت. همانطور که یکی از پلکهایش را با انگشتنشان میمالید چهرۀ پفکردهاش را به چهرۀ زن نزدیک کرد.
گفت: «ها کن ببینم.»
زن سرش را پس کشید. جدی، عصبانی و رام بود و رگهای از اندوه و خستگی چهرهاش را زیبا کرده بود.
«خوزه، دست از حماقت بردار. خودت میدونی که من شیش ماهه لب به مشروب نزدم.»
مرد گفت: «اینو برو به یکی دیگه بگو، نه به من. من یکی مطمئنم که تو یکی دو گیلاس زدهای.»
زن گفت: «با یکی از رفقا یکی دو پیک زدم»
خوزه گفت: «آهان، حالا معلوم شد»
زن گفت: «هیچی معلوم نشه، من ربع ساعته اینجام»
مرد شانه بالا انداخت. گفت: «خب، اگه تو اینطور میخوای، پس باشه. تو از یه ربع به شیش اینجا بودی. آخه چه فرقی میکنه، ده دقیقه کمتر یا ده دقیقه بیشتر.»
زن گفت: «فرق میکنه، خوزه.» و دستش را باحالت تسلیم و بیخیالی روی پیشخان شیشهای دراز کرد و گفت: «موضوع خواستن نیس، موضوع اینه که من از یه ربع به شیش اینجا بودم.» باز به ساعت دیواری نگاهی انداخت و گفتۀ خودش را تصحیح کرد: «چی دارم میگم _ از بیست دقیقه پیش»
مرد گفت: «باشه، شازده. یه شبانهروز تموم تو اینجا بودی، حالا ببینم خوشحال میشی.»
در تمام این مدت خوزه پشت پیشخان به اینطرف و آنطرف رفته بود، جای چیزها را تغییر داده بود، چیزی را ازاینجا برداشته و جای دیگر گذاشته بود. نقش خود را بازی میکرد.
باز گفت: «حالا ببینم خوشحال میشی.» ناگهان ایستاد، رو به زن کرد: «میدونی که من برات میمیرم»
زن بیاعتنا نگاهش کرد.
«نه بابا! بگو این تن بمیره، خوزه. خیال میکنی با میلیون پزو هم باهات میآم.»
خوزه گفت: «منظورم این نیس، شازده. بازهم میگم، باور کن ناهار بهت نساخته.»
زن گفت: «کاری به این چیزها نداره.» در لحنش بیخیالی کمتری احساس میشد. «هیچ زنی نمی تونه وزن تو رو تحمل کنه، حتی با یه میلیون پزو.»
خوزه سرخ شد. پشت به زن کرد و به گردگیری بطریهای قفسهها پرداخت. بیآنکه سرش را برگرداند، گفت: «امروز نمیشه تحملت کرد، شازده. خیال میکنم بهتر باشه استیکِ تو بخوری و پاشی بری لالا کنی.»
زن گفت: «گشنه م نیس.» باز نگاهش را به خیابان دوخت و به تماشای عابران شهری که داشت تاریک میشد مشغول شد.
برای مدتی سکوتی آرام رستوران را انباشت.
این آرامش را تنها سروصدای وررفتن خوزه با قفسهها بر هم میزد. زن ناگهان از تماشای خیابان چشم برداشت و با لحنی لطیف، ملایم و متفاوت گفت: «په پی لی یو، راستی راستی دوستم داری؟»
خوزه بیآنکه به او نگاه کند با خونسردی گفت: «آره»
زن گفت: «باوجود این حرفهایی که بهت زدم؟»
خوزه بیآنکه لحن صدایش را تغییر دهد و بیآنکه به او نگاه کند، گفت: «کدوم حرفها؟»
زن گفت: «همین موضوع یه میلیون پزو»
خوزه گفت: «از دلم بیرون کردم.»
زن گفت: «پس دوستم داری؟»
خوزه گفت: «آره»
سکوتی برقرار شد. خوزه بهطرف قفسهها میرفت و میآمد و همانطور به زن نگاه میکرد. زن دود دهانش را بیرون فرستاد، بالاتنهاش را به پیشخان تکیه داد و سپس بااحتیاط و شیطنتآمیز، پیش از آنکه حرفی بزند، لبش را گاز گرفت، انگار خواسته باشد درگوشی چیزی بگوید، پرسید: «حتی آگه باهات نیام؟»
تنها در این وقت بود که خوزه برگشت نگاهش کرد.
گفت: «انقدر دوستت دارم که با من هم نیایی نیومدی.» بعد به طرفش رفت. دستهای نیرومندش را، روبه روی زن، به پیشخان تکیه داد و به چهرهاش، به چشمهایش خیره شد، گفت: «انقدر دوستت دارم که هر شب دلم میخواد مردی رو که باهات میآد آشولاش کنم.»
زن در نگاه اول به نظر رسید که هاج و واج شده. سپس بهدقت به مرد چشم دوخت، دودل بود، نمیدانست دلسوزی نشان بدهد یا تمسخر. سپس برای لحظهای باحالی مشوش سکوت کرد. بعد غشغش خندید.
«خوزه، حسودی میکنی، حسودی میکنی، این کار دیوونگیه»
خوزه سپس مثل بچهای که ناگهان تمام اسرارش را فاش کرده باشد، با ترسی آشکار و حاکی از شرم، سرخ شد، گفت: «امروز انگار سیم هات قاطی کرده، شازده.» و چهرهاش را با کهنهاش پاک کرد و گفت: «این زندگی سگی تو رو ازاینرو به اون رو کرده.»
اما حالت چهرۀ زن حالا تغییر کرده بود.
گفت: «میخوای بگی» و با برقی غریب در نگاهش و باحالی گیج و منگ و مبارزه جویانه به چشمهای مرد نگاه کرد.
«میخوای بگی حسود نیستی؟»
خوزه گفت: «از یه نظر هستم، ولی نه اون طور که تو خیال میکنی.»
یقهاش را شل کرد و به پاک کردن گلوگردن خود با کهنۀ خشک ادامه داد. زن با دست دیگر ته سیگار را دور انداخت. «پس جربزۀ آدم کشی داری.»
خوزه گفت: «به خاطر اون چیزی که گفتم بله.» و صدایش لحنی کمابیش تئاتری پیدا کرد.
زن باحالتی آشکارا تمسخرآمیز زیر خنده زد.
همانطور که میخندید، گفت: «چه وحشتناک، خوزه، چه وحشتناک! خوزه و آدم کشی! کی میدونست پشت اون صورت چاق و خشکه مقدس یه آدمکش کمین کرده، اون هم کسی که هیچوقت پولی از من نمیگیره، روزی یه استیک برام میپزه و سرمو گرم میکنه تا یه نفر به تورم بخوره. چه وحشتناک، خوزه! زهرۀ منو آب میکنی.»
خوزه دستوپایش را گم کرد. شاید اندکی آزردهخاطر شده بود. شاید وقتی زن زیر خنده زده بود احساس غبن کرده بود.
مرد گفت: «تو رو پات بند نیستی، جونم. برو بگیر بخواب. گمونم حال و حوصلۀ چیز خوردن نداشته باشی.»
اما زن حالا از خندیدن دست کشیده بود، باز قیافۀ جدی به خود گرفته بود و با حالتی گرفته به پیشخان تکیه داده بود.
مرد را تماشا میکرد که از کنارش دور شد، در یخچال را گشود و بیآنکه چیزی بردارد، بست. به انتهای پیشخان رفت و شیشه را مثل اول برق انداخت. زن سپس با همان لحن لطیف و آرامی که گفته بود، «په پی لی یو، راستی راستی دوستم داری» سر حرف را باز کرد.
گفت: «خوزه»
مرد به او نگاه نکرد.
«با توأم خوزه»
خوزه گفت: «برو خونه بگیر بخواب. پیش از خواب هم حموم کن تا ازسرت بپره»
زن گفت: «جدی میگم، خوزه. من مست نیستم.»
خوزه گفت: «پس خل شدهی»
زن گفت: «بیا اینجا میخوام باهات حرف بزنم.»
مرد هاج و واج باحالی میان وجد و بیاعتمادی پیش آمد.
«بیا جلوتر»
مرد جلو زن ایستاد. زن به جلو خم شد و موهای او را چنگ زد اما در حرکاتش آشکارا محبت خوانده میشد.
گفت: «حرفی رو که اول گفتی تکرار کن.»
خوزه گفت: «منظورت چیه؟» سعی میکرد با سر عقبرفته و موهای کشیده شده به زن نگاه کند.
زن گفت: «که گفتی مردی رو که با من رفته باشه میکشم.»
خوزه گفت: «من مردی رو که با تورفته باشه میکشم، شازده. همینه که میگم.»
زن رهایش کرد.
گفت: «در این صورت اگه من کسی رو کشته باشم ازم دفاع میکنی دیگه، هان؟» و سر خوک مانند و بزرگ خوزه را با عشوهگری خشونتآمیزی هل داد. مرد حرفی نزد. خندید.
زن گفت: «جواب منو بده، خوزه، اگه کشته باشم ازم دفاع میکنی؟»
خوزه گفت: «بستگی داره. خودت میدونی که به این آسونی ها که میگی نیس.»
زن گفت: «پلیس حرف هیچکسی رو بهاندازۀ تو نمیخونه.»
خوزه بااحساس افتخار و رضایت لبخند زد. زن باز بهطرف او روی پیشخان خم شد.
گفت: «راست میگم، خوره. من حاضرم قسم بخورم که توی عمرت به دروغ هم نگفتی.»
خوزه گفت: «با این چاخانبازیها بهجایی نمیرسی.»
زن گفت: «همینه که میگم، پلیس تو رو میشناسه، یعنی میگم هرچی بگی چونوچرا نمیکنه.»
خوزه که نمیدانست چه بگوید، روی پیشخان، رو به روی زن ضرب گرفت. زن باز بهجانب خیابان نگاه کرد. سپس نگاهی به ساعت دیواری انداخت و لحن صدایش را تغییر داد، انگار دلش میخواست پیش از ورود اولین مشتری گفتوگو را تمام کند.
گفت: «خوزه، یه دروغ به خاطر من میگی؟ جدی میگم.»
خوزه نگاهی عمیق و حاکی از خشونت به او کرد، گویی فکری ترسناک به ذهنش رسیده بود؛ فکری که ازیکطرف آمده، لحظهای گیج و منگ چرخی زده و رفته بود و از خود نشانی از وحشت جاگذاشته بود.
خوزه گفت: «خودتو تو چه دردسری انداختی، شازده؟»
دستهایش را باز تاکرده و به جلو پیشخان تکیه داده بود. زن بوی تند آمونیاک را از نفسهایش شنید، نفسهایی که حالا با فشاری که پیشخان بر شکم او وارد میکرد بهسختی بالا میآمد.
گفت: «شوخی نمیکنم، شازده. خودتو تو چه درد سری انداختی، شازده؟»
زن رویش را بهطرف دیگر کرد.
گفت: «چیزی نیس، بابا! این حرفها رو برا وقت گذرونی میزنم.»
سپس چشم به او دوخت.
«اینو بدون که دیگه لازم نیس کسی رو بکشی.»
خوزه مضطربانه گفت: «من هیچوقت خیال نداشتم کسی رو بکشم.»
. زن گفت: «نه جونم. میخوام بگم دیگه کسی با من نمیره.»
خوزه گفت: «آهان، حالا داری رک حرف میزنی. حرف من همیشه اینه که لازم نیس این در و اون در بزنی. باور کن اگه این کارو زمین بذاری هرروز یه استیک گنده میذارم جلوت، مجانی.»
زن گفت: «ممنونم ازت، خوزه؛ اما علتش این نیس. علتش اینه که دیگه باکسی نمیرم.»
خوزه گفت: «باز که داری قاطی میکنی.»
صبرش داشت لبریز میشد.
زن گفت: «قاطی نمیکنم.»
روی چهارپایه کشوقوس آمد و خوزه سینههای پهن و وارفتهاش را از زیر سینهبند دید.
«فردا راه میافتم میرم و بهت قول میدم که دیگه برنگردم اینجا مزاحمت بشم. بهت قول میدم باکسی نرم.»
خوزه گفت: «از کجا به این فکر افتادی؟»
زن گفت: «همین یه دقیقه پیش تصمیم گرفتم. همین یه دقیقه پیش به صرافت افتادم که کار کثیفیه.»
خوزه کهنه را برداشت و شروع به تمیز کردن شیشۀ جلو زن کرد. بیآنکه به زن نگاه کند گفت: «البته این کاری که پیش گرفتی کثیفه. خیلی وقت پیش باید بو میبردی.»
زن گفت: «خیلی وقت پیش بو برده بودم، اما همین چند لحظه پیش یقین پیدا کردم. به صرافت افتادم مردها حالشون ازم به هم میخوره.»
خوزه لبخند زد. سرش را بلند کرد تا به او نگاه کند، لبخند هنوز بر لبش بود، اما زن را که سر میان شانهها فروبرده بود، با آن دانههایی که نابهنگام چهرهاش را پرکرده بود، گیج و منگ و غرق در فکر دید.
زن گفت: «فکر نمیکنی زنی مث من که مردی رو میکشه، کاری به کارش نداشته باشن؟ اون هم زنی که حالش از اون مرد و همۀ مردهایی که باهاش بودن به هم میخوره؟»
خوزه هیجانزده و با رگهای از دلسوزی در صدا، گفت: «لازم نیس کارو بهجاهای باریک بکشونی.»
«وقتی زن به صرافت بیفته که از ظهر تا غروب با مرد غلت و واغلت زده و هیچ لیف و صابونی بوی مردو از تنش پاک نمیکنه و همون طور که مرد داره لباس میپوشه در بیاد بگه، تو حالت از من به هم میخوره، اون وقت چی میگی؟»
خوزه که حالا اندکی بیت فاوت شده بود و پیشخان را پاک میکرد، گفت: «اینها همه میگذره، شازده؛ یعنی میگم اینها دلیل نمیشه که طرفو به نیس کنی. فقط باید ولش کنی بره.»
اما زن دنبالۀ حرفهایش را گرفت و صدایش لحن یکدست، روان و پرشور داشت: «آره، اگه زن در بیاد بگه مرد حالش از اون به هم میخوره و اون وقت مرد از لباس پوشیدن دست بکشه، خودشو به زن برسونه و باز بخواد از سر بگیره، اون وقت چی؟»
خوزه گفت: «هیچ مردی که سرش به تنش بیرزه، دست به همچین کاری نمیزنه.»
زن با اضطرابی توأم باخشم گفت: «اگه دست بزنه چی؟ اگه مردی سرش به تنش نیرزه و دست به همچین کاری بزنه و بعد زن احساس کنه که مرد با همۀ وجودش حالش از اون به هم میخوره و زن به صرافت بیفته که تنها کاری که میتونه به همۀ اینها خاتمه بده اینه که چاقویی تو پشت مرد فرو کنه، اون وقت چی میگی؟»
خوزه گفت: «وحشتناکه. خوشبختانه مردی که دست به همچین کاری بزنه پیدا نمیشه.»
زن که سراپا خشمگین بود، گفت: «اگه زد چی؟ بگیریم زد.»
خوزه گفت: «خب، بابا، این کار اینقدرها هم که میگی بد نیس.»
بیآنکه از جایش تکان بخورد به پاک کردن پیشخان ادامه داد. حالا به گفتوگو کمتر اعتنا نشان میداد. زن با پشتبند انگشتها روی میز کوفت. حالا منطقی شده بود و اطمینان خاطر داشت.
گفت: «خوزه، آدم بیخودی هستی، چیزی حالیت نیس.»
آستین او را گرفت: «زود باش، بگو که زن حق داره بزنه دخل طرفو بیاره.»
خوزه با تمایلی آشتی جویانه گفت: «باشه، شاید همین طوره که میگی.»
زن که همچنان آستین خوزه را در چنگ داشت، گفت: «اینو نمیگن دفاع از خود؟»
در اینجا خوزه نگاهی گرم و صمیمانه به او انداخت.
گفت: «تقریباً، تقریباً.» و با نگاهی حاکی از تفاهم دوستانه و درعینحال بااحساس همدردی و سازش ترسناک به او چشمک زد؛ اما زن جدی بود، مرد را رها کرد.
گفت: «برا دفاع از چنین زنی حاضری دروغ بگی؟»
خوزه گفت: «بستگی داره.»
زن گفت: «به چی؟»
خوزه گفت: «به زن.»
زن گفت: «بگیریم این زنی باشه که تو براش میمیری. نه زنی که باهاش میری، زنی که به قول خودت براش میمیری.»
خوزه بیخیال و بیحوصله گفت: «باشه، هرچی تو بگی، شازده.»
مرد باز دور شد. نگاهی به ساعت دیواری انداخت و دید که ساعت دارد به شش و نیم نزدیک میشود. فکر کرد که چند دقیقه دیگر رستوران پر از آدم است و شاید به این دلیل از پنجره چشم به خیابان دوخت و با تلاش بیشتری به برق انداختن شیشه پرداخت. زن ساکت و متفکر روی چهارپایه نشسته بود و باغمی که هر دم کمتر میشد توی نخ حرکات مرد بود. مثل چراغی رو به خاموشی که احتمالاً به آدمی نگاه کند به خوزه چشم دوخته بود. ناگهان بدون واکنش به لحن مداهنه آمیز آدمی زیردست شروع به حرف زدن کرد.
«خوزه»
مرد بامحبتی عمیق و توأم با اندوه، مثل گاوی ماده، نگاهی به زن انداخت. نه به این منظور که صدایش را بشنود، بلکه میخواست او را ببیند، میخواست بداند که حضور دارد و منتظر نگاهی است که دلیلی نداشت حاکی از حمایت و همدردی باشد. نگاهی عاری از احساس.
زن گفت: «بهت گفتم فردا دارم میرم و تو چیزی نگفتی.»
خوزه گفت: «آخه نگفتی کجا میری.»
زن گفت: «دور ازاینجا. جایی که از مردهایی که میخوان با آدم برن خبری نیس.»
خوزه لبخند زد.
پرسید: «راستی راستی داری میری؟» و مثلاینکه به صرافت موقعیت افتاده باشد حالت چهرهاش تغییر کرد.
زن گفت: «بستگی به تو داره. اگه بدونی که من چه ساعتی پا به اینجا گذاشتم، دور این کارو خط میکشم و فردا صبح میذارم و میرم. خوشت میآد؟»
خوزه خوددار و خندان با سر جواب مثبت داد.
زن بهطرف او خم شد، گفت: «اگه یه روز برگشتم اینجا و یه زن دیگه رو دیدم باهات حرف میزنه، همین ساعت و رو همین چهارپایه، اون وقت حسادت میکنم.»
خوزه گفت: «اگه برگشتی اینجا باید برای من سر و سوغات بیاری.»
زن گفت: «بهت قول میدم همهجارو به دنبال یه خرس رام برات بگردم.»
خوزه لبخند زد و کهنه را در فضایی که آن دو را از هم جدا میکرد تکان داد، انگار شیشۀ نامرئی پنجرهای را پاک میکرد. زن نیز حالا با قیافهای دوستانه و عشوه گرانه لبخند زد. مرد که شیشۀ پیشخان را تا انتها پاک میکرد دور شد.
بیآنکه به او نگاه کند، گفت: «دیگه چی؟»
زن گفت: «راستی راستی اگه کسی ازت بپرسه، میگی من شیش ربع کم اینجا بودم؟»
خوزه که همچنان نگاهش نمیکرد و گویی صدایش را بهسختی میشنید، گفت: «برای چی؟»
زن گفت: «اونش مهم نیس. فقط باید به زبون بیاری»
در این وقت خوزه اولین مشتری را دید که از در متحرک وارد شد و بهطرف میزی در گوشۀ سالن رفت. خوزه ساعت دیواری را نگاه کرد، دقیقاً ساعت شش و نیم بود.
با حواسپرتی گفت: «باشه، شازده. هرچی توبگی. من همیشه مطابق میل تو رفتار کردم.»
زن گفت: «خب، پس استیک منو بپز.»
مرد بهطرف یخچال رفت، بشقابی را با تکهای گوشت بیرون آورد و روی میز گذاشت. سپس اجاق را روشن کرد.
گفت: «یه استیک خداحافظی حسابی برات میپزم، شازده.»
زن گفت: «ممنونم، په پی لی یو.»
و مثلاینکه توی دنیای نهانی عجیبی فرورفته باشد که انباشته از شکلهای گلآلود و ناشناس است، ناگهان توی فکر فرورفت. صدای جلز ولز گوشت خام را که در آنطرف پیشخان توی روغن افتاد نشنید و نیز صدای جلز ولز خشک و جوشانِ پشتورو کردن گوشت رت در ماهیتابه و بوی مطبوع گوشت خوابانده در نمک و ادویه را که لحظهبهلحظه هوای رستوران را میآکند. همانطور غرق در فکر نشسته بود تا اینکه سرش را بالا کرد و انگار که از مرگی آنی بازگشته باشد، پلک زد. آنوقت مرد را کنار اجاق دید که از آتش تابان و شاد روشنشده بود
«په پی لی یو»
«چیه؟»
زن گفت: «تو چه فکری هستی؟»
خوزه گفت: «توی این فکرم که تو اون خرس دست آموزو جایی پیدا میکنی یا نه.»
زن گفت: «البته که پیدا میکنم؛ اما چیزی که من میخوام اینه که تو هم سوغات خداحافظی منو بدی.»
خوزه از روی اجاق به او نگاه کر.
گفت: «چند بار بگم؟ مگه غیر از بهترین استیکی که دارم چیز دیگه ای هم میخوای؟»
زن گفت: «آره»
خوزه گفت: «چی؟»
«یه ربع ساعت دیگه…»
خوزه خود را عقب کشید به ساعت نگاه کرد. سپس نگاهی به مشتری که هنوز ساکت در آن گوشه نشسته بود، انداخت و سرانجام به گوشتی که توی ماهیتابه سرخ میشد، چشم دوخت و در این وقت لب به حرف گشود.
گفت: «راستش، سر در نمی آرم، شازده.»
زن گفت: «خنگ بازی در نیار، خوزه. میخوام بگم یادت باشه که من از ساعت پنج و نیم این جا بودم.»
منبع: دیباچه
مترجم: احمد گلشیری
باز نشر اول کانون فرهنگی چوك مهرماه سال 92
www.chouk.ir
ویرایش، تنظیم و بازنشر دوم فاطمه رحمانی 1400
www.fatemehrahmani.ir
دیدگاهتان را بنویسید
می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟خیالتان راحت باشد 🙂