(تمرین فضای ترسناک.)
ما هر هفته در کلاس پنج شنبه های چوک تمرین هایی انجام می دهیم. تمرین این هفته نوشتن فضایی ترسناک بود. با توجه به این تمرین من این داستان را نوشتم.
لبۀ تیز
فاطمه رحمانی
نیمه شب سردی بود. ابرهای سیاهی آسمان را پوشانده بودند و باد به شدت شاخههای خشک و بیبرگ درختها را تکان میداد. گاه و بی گاه صدای پارس سگی به گوش میرسید. سیاوش سوار بر موتورسیکلت تریلش داشت از یک مهمانی به خانهاش بازمیگشت. حال خوشی نداشت و سرش گیج میرفت و بهزور روی موتور بند شده بود و تمام تنش عرق کرده بود. همینطور که داشت میراند یکدفعه انگار در سطل زبالهای در گوشۀ خیابان، پلنگ بزرگی را دید که از دندانهای تیزش خون میچکید. لرز به تنش افتاد و با دستش گاز موتور را بیشتر چرخاند و بهسرعت از آن محل دور شد.
نزدیک خانهاش بود که دید لامپ مغازۀ قصابی عباس آقا هنوز روشن است. با خودش فکر کرد که حتماً باز عباس آقا با بتول خانم دعوایش شده و شب را در قصابی مانده است. تصمیم گرفت که سری به او بزند تا حالش که کمی بهتر شد به خانه اش برود.
جلوی قصابی از موتورش پیاده شد و آن را با زنجیری به درخت بست. یکلحظه درختی که موتورش را به آن بسته بود، شبیه دست خونی بزرگی به نظرش رسید. سریع درِ مغازۀ قصابی عباس آقا را هل داد. در باز بود و وارد شد.
حالت تهوع داشت و چشمهایش دودو میزدند. در اطراف مغازه چشم گرداند. خبری از عباس آقا نبود. صدای ترق تروقی از اتاق پشتی قصابی به گوشش رسید. از پیشخوان گذشت. درِ اتاق پشتی بسته بود. دستگیرۀ سرد در را چرخاند. بهمحض باز کردن در، بوی خون مشامش را پر کرد. نور داخل قصابی، روی تخت تکنفرۀ خالی اتاق افتاد. چند قدم دیگر برداشت و وارد اتاق شد. چیز لزجی زیر پاهایش حس کرد. خوب که نگاه کرد دید خون است. خونی که هنوز دلمه نبسته و تازه بود. نگاهش را که از زمین برداشت، ناگهان در گوشۀ تاریک اتاق چشمش به جسد مردی که انگار عباس آقا بود؛ افتاد. جسد از سقف آویزان و نصف پوست تنش کنده شده بود و یک دست و یک پایش بریده شده و روی زمین افتاده بود. هوار کشید و با دستش صورتش را پوشاند.
همان لحظه صدای گوشخراش کشیده شدن ناخن هایی را روی دیوار شنید و بعد صدای قژقژ دری آمد که آنقدر بلند بود که مجبور شد گوش هایش را بگیرد. خواست فرار کند که سرمای گزندۀ دستی را روی گلویش حس کرد و تن غولآسایی را مقابلش دید. تن غول آسا یکچشم پرخون داشت و سراسر سیاه بود و تیزی ناخن هایش را روی گلویش فشار می داد. عقب عقب رفت و پایش به چیزی گیر کرد و روی زمین افتاد. دستش را روی زمین گرداند و چیز تیزی را حس کرد. با حرکتی سریع آن را برداشت. هر چه زور داشت یکجا جمع کرد و بهطرف تن غولآسا حمله کرد و تا میتوانست به او ضربه زد. فریاد میکشید و ضربه میزد. بعد هم از حال رفت و بیهوش شد.
صبح با صدای جیغ گوشخراشی به خودش آمد و وقتی چشمانش را باز کرد، زن عباس آقا را دید که در چارچوب در خشکش زده بود و چشمهای گشاد شدهاش انگار داشتند از حدقه در می آمدند. رد نگاه او را دنبال کرد و با دیدن صحنۀ روبرویش نزدیک بود غش کند. حتی نمیتوانست فریاد بزند. انگار لال شده بود. عباس آقا درست کنارش روی زمین افتاده بود و در جایجای بدنش زخم های عمیقی دیده می شد و سرش شکاف بزرگی برداشته بود. کنار تن خونی عباس آقا ساطوری روی زمین افتاده بود. نگاه سیاوش به گوشۀ اتاق افتاد و دید که گوسفندی که پوستش نیمهکاره کندهشده بود از سقف آویزان شده بود.
گیج و منگ با دودستش سرش را گرفت و فریاد زد. یکلحظه در ذهنش انگار رعدوبرقی زده شد و سرش تیر کشید و یاد حرف ساسان در مهمانی دیشب افتاد: «این قرص رو بخوری میری رو هوا. می تونی حتی با آنجلینا جولی لاس بزنی. بزن داداش بری رو ابرا.»
دیدگاهتان را بنویسید
می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟خیالتان راحت باشد 🙂