میخواهم چندکلمهای در مودر داستان کوتاه نفر هفتم، نوشته هاروکی موراکامی بنویسم. این داستان کوتاه هم مثل بیشتر کارهای موراکامی، رؤیاها و واقعیتهای زندگی انسان را به هم گره میزند و طرحی زیبا میآفریند. درونمایۀ موردعلاقۀ موراکامی نشان دادن معنای عمیق و فراگیر «جستوجوی» دامنهدار و ناتمام در زندگی انسان است که این داستان هم از آن مستثنا نیست.
داستان اینگونه شروع میشود:
نفر هفتم تقریباً به نجوا گفت: «نزدیک بود یک موج عظیم مرا با خود ببرد. بعدازظهر یک روز ماه سپتامبر بود و من ده سال داشتم…»
داستان در مورد مردی است که در بچگی دوستش «ک»، مقابل چشمهایش در دریا غرق میشود و او فکر میکند بااینکه میتوانسته او را نجات دهد، به حال خود رهایش کرده و تنها جان خودش را نجات داده است. ازآنپس زندگیاش دگرگون میشود و دیگر مثل سابق نمیشود. بنا به خواست خودش به شهر دیگری میرود. از رودها و دریاچهها و استخر و… دوری میکند. بااینحال کابوسهای وحشتناک دست از سرش برنمیدارند. چهل سال با ترس زندگی میکند و ترس از غرق شدن و دیدن تصویر دوستش با لبخندی ترسناک که دستش را به سمت او دراز کرده و میخواهد او را با خود ببرد؛ دست از سرش برنمیدارد. تا اینکه پدرش فوت میکند و برادرش نقاشیهایی از دوست غرقشدۀ بردارش را پیدا میکند و برایش میفرستند. او با دیدن نقاشیهای ک مکاشفه ای عارفانه در آن ها، آرامشی در وجودش حس میکد و فکر میکند که شاید دوستش از او متنفر نبوده است و در تمام این سالها اشتباه میکرده است. سال بعد از فوت پدرش بالاخره تصمیمش را میگیرد و به زادگاهش میرود که بعدازآن اتفاق هیچگاه به آنجا پا نگذاشته بود. متوجه میشود شهری ساحلی زادگاهش بعد از گذشت آنهمه سال تغییرات زیادی کرده است، حتی دیگر خبری نیست از خانۀ خودش و دوست غرقشدهاش که در نزدیکی آنها زندگی میکرد و خاطرۀ دوست غرقشدهاش مثل یک توهم و رؤیا به نظرش میرسد. حس میکند ترسش کمرنگتر شده است انگار که پاککنی روی آن کشیده شده باشد و آرامشی مثل نسیمی خنک وجودش را فرامیگیرد. کنار ساحل میرود و بدون ترس پا به دریا میگذارد. و داستان اینگونه پایان میپذیرد.
او گفت: «به ما گفتند تنها چیزی که آدم باید از آن بترسید خودِ ترس است. اما من به این حرف اعتقاد ندارم..» بعد اضافه کرد: «خب، البته ترس شکلهای گوناگونی دارد و زمانهای مختلفی بهطرف آدم میآید و از پا درش میآورد. اما ترسناکترین کاری که میتوان در چنین مواقعی کرد آن است که به آن پشت کنی و چشمهایت را ببندی. برای اینکه آنوقت گرانبهاترین چیزی را که درونت هست، میگیری و به چیز دیگری تسلیم میکنی. در مورد من یک موج بود.»
این داستان جستوجوی آرامش برای نجات از عذاب وجدان در نفر هفتم است. جست جوی پایانناپذیر بیرونی نفر هفتم که با دیدن نقاشیهای دوستش ک و مکاشفهای عارفانه در آنها به جستوجوی درونی میانجامد و او به آرامش میرساند و او جست و جوی درونی اش را شروع می کند. او دوست فقیدش و محبت او را در خودش پیدا میکند: «آنوقت پی بردم که تاریکیهای درونم محوشده…»
دیدگاهتان را بنویسید
می خواهید در گفت و گو شرکت کنید؟خیالتان راحت باشد 🙂